آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

یادت باشد قسمت 6

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_باشد

#قسمت_6

پنجم شهریور سال نود و یڪ روزهاے گرم و شیرین تابستان ساعت 4 بعد از ظهر ڪم ڪم.. خنڪاے عصر هواے دم ڪرده را پس مے زد
از پنجره ڪه به حیاط نگاه مے ڪردے
مے دیدے همه گل ها وبوته هاے داخل باغچه دنبال سایه اے براے استراحت هستند.

در حالے ڪه هنوز خستگے یڪ سال درس خواندن برای ڪنڪور در وجودم مانده بود.
گاهے وقت ها چشمانم را مے بستم و از شهریور به مهر ماه مے رفتم به پاییز به
روزهایے ڪه سر ڪلاس دانشگاه بشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه ڪنم.

دوباره چشم هایم را باز مے ڪردم وخودم را در باغچه بین گلها ودرخت هاے وسط حیاط ڪوچڪ مان پیدا مے ڪردم.

علاقه من به گل وگیاه بر مےگشت به همان دوران ڪودڪی ڪه اڪثرا بابا ماموریت
مے رفت و خانه نبود براے اینڪه این
تنهایے ها اذیتم نڪند همیشه سرڪارم با گل و باغچه ودرخت بود.

با صداے برادرم ڪه گفت: آبجی سبد رو بده به خودم آمدم به ڪمڪ هم از درخت
حیاط مان یڪ سبد از انجیر هاے رسیده و خوش رنگ را چیدیم چند تایے از انجیرها را شستم داخل بشقاب گذاشتم و براے پدرم بردم.
بابا چند روزے مرخصے گرفته بود.
وسط ورزش ڪاراته پایش در رفته بود
براے همین با عصا راه مے رفت و نمے توانست سر کار برود ننه هم چند روزے بود ڪه پیش ما آمده بود.

مشغول خوردن انجیر ها بودیم ڪه زنگ خانه به صدا درآمد مادرم بعد از باز ڪردن در چادرش را برداشت و گفت:آبجے آمنه با پسراش اومدن عیادت.

سریع داخل اتاق رفتم تمام سالے ڪه براے ڪنڪور درس مے خواندم هر مهمانے مے آمد مے دانست ڪه من درس دارم و از اتاق بیرون نمے روم،ولی حالا ڪنڪورم را داده بودم و بهانه اے نداشتم!

مانتوے بلند و گشاد قهوه اے رنگم را پوشیدم،روسرے گل دار قواره اے ڪرم رنگم را لبنانے سر ڪردم و به آشپز خانه رفتم
از صداے احوال پرسے ها متوجه شدم ڪه عمه،حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند شوهر عمه همراهشان نبود.

براے سرڪشے باغشان به روستاے سنبل آباد الموت رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینڪه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.
چایی را ڪه ریختم فاطمه را صدا ڪردم و گفتم :بی زحمت تو چای رو ببر تعارف ڪن. سینے چاے را ڪه برداشت من هم دنبال آبجے بین مهمان ها رفتم.
و بعد از احوال پرسے ڪنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه هاے خاص عمه و
لبخند هاے مادرم شده بودم.
چند دقیقه بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل ڪنم براے همین خیلے زود به اتاق رفتم.

🖌 به قلم:محمد رسول ملاحسنے

http://abasaleh93.kowsarblog.ir

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت پنجم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمان_یـادت_بـاشد

#قسمت_پنجم

روز هاے سخت و پر استرس ڪنڪور بالاخره تمام شد ،تیر ماه سال نود و یڪ آزمون را دادم حالا بعد از یڪ سال درس خواندن ،دیدن نتیجه ے قبولے در دانشگاه مے توانست خوشحال ڪننده ترین خبر برایم باشد.
با قبولی در دانشگاه علوم پزشڪی قزوین نفس راحتے ڪشیدم، از خوشحالے در پوست خودم نمے گنجیدم چون نتیجه ے یا
سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خیلے خوشحال بودند و من از اینڪه توانسته بودم رو سفیدشان ڪنم احساس
خوبی داشتم.
هنوز شیرینے قبولے دانشگاه را زیر زبانم
درست مزه مزه نڪرده بودم ڪه
خواستگاری هاے با واسطه و بی واسطه شروع شد،

به هیچ ڪدام شان نمی توانستم حتی فڪر ڪنم مادرم در ڪار من مانده بود مے پرسید
چرا هیچ ڪدوم رو قبول نمی ڪنی این بلاتڪلیفی اذیتم مے ڪرد نمے دانستم تڪلیفم چیست. بعد از اعلام نتایج ڪنڪور تازه فرصت ڪرده بودم اتاقم را مرتب ڪنم ڪتاب هاے درسے را یڪ طرف چیدم ڪتابخانه را مرتب ڪردم

بین ڪتاب ها چشمم به ڪتاب نیمه پنهان
ماه افتاد روایت زندگے…

#شهید_محمد_ابراهیم_همت.
از زبان همسر ایشان ڪه همیشه خاطراتش
برایم جالب وخواندنے بود روایتی ڪه از
عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر مے داد. ڪتاب را ڪه مرور مے ڪردم
به خاطره اے رسیدم ڪه همسر شهید نیت
ڪرده بود چهل روز، روزه بگیرد.
به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله
به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.

خواندن این خاطره ڪلید گمشده سردرگمے
هاے من در این چند هفته شد.
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید
همت نیت مے ڪنم حساب و ڪتاب ڪردم
دیدم چهل روز ،روزه آن هم با این هواے
گرماے تابستان خیلے زیاد است.

حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان
چنین نذری ڪرده باشد. تصمیم گرفتم
به جاے چهل روز، روزه…
چهل روز دعاے توسل بخوانم.
به این نیت ڪه از این وضعیت خارج شوم
هرچه ڪه خیر است همان اتفاق بیفتد.
و آن ڪسی ڪه خدا دوست دارد نصیبم بشود.

از همان روز نظرم را شروع ڪردم هیچ ڪس
از عهد من با خبر نبود حتے مادرم…
هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعاے توسل را
مے خواندم و امیدوار بودم خود ائمه
ڪمڪ حالم باشند.

🖌 به قلم: محمد رسول ملا حسنے

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت چهارم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_باشد

#قسمت_چهارم

چند روزے از تعطیلات نوروز گذشته بود ڪه ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ مے شد، دوسه روزے مهمان ما مے شد.
از همان ساعت اول به هر بهانه اے ڪه
می شد،بحث حمید را پیش مے ڪشید.

داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم ڪه ننه گفت:فرزانه اون روزے ڪه تو جواب رد دادے من حمید رو دیدم،وقتے شنید تو بهش جواب رد دادے رنگش عوض شد!

#خیلے_دوستت_داره

به شوخے گفتم :ننه باور نڪن،جووناے امروزے صبح عاشق مے شن شب
یادشون مے ره
ننه گفت :دختر من این موها رو تو آسیاب سفید نڪردم ،میدونم حمید خاطر خواهته
توے خونه اسمت رو مے بریم لپش قرمز
مے شه الان ڪه سعید نامزد ڪرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو،
جواب بله رو بده، حمید پسر خوبیه.

از قدیم در خانه ے عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهاے عمه ڪه پیش مے آمد
همه می گفتند:باید براے سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید ڪه مشخصه
چون دختر سرهنگ رو مے خواد.
مے خواستم بحث را عوض ڪنم…
گفتم: باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه ے عزیز و نگار تعریف ڪن. دلم برای قدیما ڪه دور هم می نشستیم تو قصه مے گفتی تنگ شده.

ولی ننه بد پیله ڪرده بود بعد از جواب منفے به خواستگارے تنها ڪسی ڪه در این مورد حرف مے زد ننه بود.
بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود ڪه از حمید پیش من حرف نزند.

داخل حیاط خودم را مشغول کتاب ڪرده
بودم ڪه ننه صدایم ڪرد،
بعد هم از بالڪن عڪس حمید را نشانم داد
و گفت:فرزانه مے بینی چه پسر خوش قد
و بالایے شده، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله…
به نظرم شما خیلی به هم میاین آرزومه عروسے شما دوتا را ببینم.عکس نوه هاشو داخل ڪیف پولش گذاشته بود.
از حمید همان عکسی را داشت ڪه قبل لز رفتن به ڪربلابرای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ وسفید شدم انداختم به فاز شوخے وگفتم آره نه نه خیلی خوشڪله
اصلا اسمش را به جاے حمید باید یوزار سیف میذاشتن!.. عڪسشو بزار توی جبیت شش دونگ حواسم جمع باشه ڪه ڪسے عکس
رو ندزده!..
همین طورے شوخے مے کردیم و مے خندیدیم ولے مطمئن بودم ننه ول ڪن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمےگیرد
هنوز ننه از بالڪن نرفته بود ڪه پدرم با یک لیوان چاے تازه دم به حیاط آمد..،
من ڪه زورم به دخترت نمے رسه خودت باهاش حرف بزن ببین مےتونی راضیش ڪنے
پدر ومادرم با اینڪه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند
پدرم لیوان چاے را ڪنار دستم گذاشت وگفت: فرزانه من تورا بز‌رگ ڪردم روحیاتت را مےشناسم مے دونم با هر پسرے نمے تونے زندگے ڪنے حمید رو هم مثل ڪف دست
مے شناسم هم خواهر زاده منه هم همڪارمه
چند ساله توے باشگاه با هم مربے گرے
مے ڪنیم به نظرم شما دوتا براے هم ساخته شدین چرا حمید رو رد ڪردے؟
سعے ڪردم پدرم را قانع ڪنم گفتم بحث من اصلا حمید آقا نیست
براے ازدواج آمادگے ندارم چه با حمید آقا چه با هر ڪس دیگه ،من هنوز نتونستم با مسئله ے زندگے مشترڪ ڪنار بیام،
براے یه دختر دهه هفتادے هنوز خیلی زوده ،اجازه بدین نتیجه ے ڪنڪور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت ڪنیم ببینیم چڪار میشه ڪرد.

چند ماه بعد از این ماجرا ها عمو تقی بیست
و دوم خرداد از مڪه برگشته بود دعوتے داشتیم و به همه فامیل ولیمه مے داد،
وقتی داشتم از پله هاے تالار بالا مے رفتم
انگار در دلم رخت مے شستند
اضطراب شدیدے داشتم ،منتظر بودم به خاطر
جواب منفے ڪه داده بودم عمه یا دختر
عمه هایم با من سر سنگین باشند
ولے اصلاً این طور نبود،
همه چیز عادے بود رفتارشان مثل همیشه گرم
و با محبت بود،انگار نه انگار ڪه صحبتی
شده و من جواب رد دادم

🖌 به قلم: محمد رسول ملا حسنے

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت سوم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_بـاشد

#قسمـت_3

نمے دانستم با مطرح شدن جواب منفے من چه اتفاقے
خواهد افتاد، در حال ڪلنجار رفتن با خودم بودم ڪه
عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمے به چهره دلخور عمه نگاه
ڪردم، نمے توانستم از جلو چشم عمه فرار ڪنم، با جدیّت
گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمے، یه چیزے میگم یادت
باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا میڪنے ،نه حمید میتونه
دخترے بهتر از تو پیدا ڪنه، الان میریم ولے خیلے زود
بر میگردیم، ما دست بردار نیستیم…

وقتے دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم
و بغلش ڪردم، از یڪ طرف شرم و حیا باعث مے شد
نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمے خواستم
باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم
ناراحتے پیش بیاید، گفتم: عمه جون قربونت برم، چیزے
نشده ڪه، این همه عجله براے چیه…؟
یڪم مهلت بدین، من ڪنڪورم رو بدم…
اصلاًسرے بعد حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم،
بعد با خیال راحت تصمیم بگیریم، توے این هاگیر واگیر
و درس و ڪنڪور نمیشه ڪارے ڪرد …

خودم هم نمیدانستم چه میگفتم، احساس میڪردم
با صحبت هایم عمه را الڪے دلخوش میڪنم،
چاره اے نبود، دوست نداشتم با ناراحتے از خانه ے ما
بروند. تلاش من فایده نداشت…

وقتے عمه خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با
ننه فیروزه باز ڪرده بود با ناراحتے تمام به ننه گفته
بود: دیدے چے شد مادر…؟ برادرم دخترش رو به ما نداد!
دست #رد به سینه ے ما زد، سنگ رو یخ شدیم، من یه
عمر براے حمید دنبال فرزانه بودم ولے الان میگن نه،
دل منو شڪستن…!
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترڪ منو حمید است ڪه
ننه صدایش مے ڪردیم…

از آن مادر بزرگ هاے مهربان و دوست داشتنے ڪه همه
به سرش قسم مے خوردند، ننه همیشه موهاے سفیدش را حنا میگذارد.
هر وقت دور هم جمع مے شویم بقچه ے خاطرات و
قصه هایش را باز مے ڪند تا براے ما داستان هاے
قدیمے تعریف ڪند.

قیافه ے من به ننه شباهت دارد، ننه خیلے در زندگے
سختے ڪشیده است، زنے سے ساله بود ڪه پدر بزرگم
به خاطر رعد و برق گرفتگے فوت شد…
ننه ماند و چهار تا بچه ے قد و نیم قد، عمه آمنه،
عمو محمد، پدرم و عمو تقے، بچه ها را با سختے به
تنهایے با هزار خون دل بزرگ ڪرد، براے همین همه
فامیل احترام خاصے برایش قائل هستند …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 88
  • 89
  • 90
  • ...
  • 91
  • ...
  • 92
  • 93
  • 94
  • ...
  • 95
  • ...
  • 96
  • 97
  • 98
  • ...
  • 251
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • نور الدین
  • حمیده موحدنسب

آمار

  • امروز: 2318
  • دیروز: 6114
  • 7 روز قبل: 37311
  • 1 ماه قبل: 91685
  • کل بازدیدها: 1692324

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس