یادت باشد قسمت سوم
نمے دانستم با مطرح شدن جواب منفے من چه اتفاقے
خواهد افتاد، در حال ڪلنجار رفتن با خودم بودم ڪه
عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمے به چهره دلخور عمه نگاه
ڪردم، نمے توانستم از جلو چشم عمه فرار ڪنم، با جدیّت
گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمے، یه چیزے میگم یادت
باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا میڪنے ،نه حمید میتونه
دخترے بهتر از تو پیدا ڪنه، الان میریم ولے خیلے زود
بر میگردیم، ما دست بردار نیستیم…
وقتے دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم
و بغلش ڪردم، از یڪ طرف شرم و حیا باعث مے شد
نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمے خواستم
باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم
ناراحتے پیش بیاید، گفتم: عمه جون قربونت برم، چیزے
نشده ڪه، این همه عجله براے چیه…؟
یڪم مهلت بدین، من ڪنڪورم رو بدم…
اصلاًسرے بعد حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم،
بعد با خیال راحت تصمیم بگیریم، توے این هاگیر واگیر
و درس و ڪنڪور نمیشه ڪارے ڪرد …
خودم هم نمیدانستم چه میگفتم، احساس میڪردم
با صحبت هایم عمه را الڪے دلخوش میڪنم،
چاره اے نبود، دوست نداشتم با ناراحتے از خانه ے ما
بروند. تلاش من فایده نداشت…
وقتے عمه خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با
ننه فیروزه باز ڪرده بود با ناراحتے تمام به ننه گفته
بود: دیدے چے شد مادر…؟ برادرم دخترش رو به ما نداد!
دست #رد به سینه ے ما زد، سنگ رو یخ شدیم، من یه
عمر براے حمید دنبال فرزانه بودم ولے الان میگن نه،
دل منو شڪستن…!
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترڪ منو حمید است ڪه
ننه صدایش مے ڪردیم…
از آن مادر بزرگ هاے مهربان و دوست داشتنے ڪه همه
به سرش قسم مے خوردند، ننه همیشه موهاے سفیدش را حنا میگذارد.
هر وقت دور هم جمع مے شویم بقچه ے خاطرات و
قصه هایش را باز مے ڪند تا براے ما داستان هاے
قدیمے تعریف ڪند.
قیافه ے من به ننه شباهت دارد، ننه خیلے در زندگے
سختے ڪشیده است، زنے سے ساله بود ڪه پدر بزرگم
به خاطر رعد و برق گرفتگے فوت شد…
ننه ماند و چهار تا بچه ے قد و نیم قد، عمه آمنه،
عمو محمد، پدرم و عمو تقے، بچه ها را با سختے به
تنهایے با هزار خون دل بزرگ ڪرد، براے همین همه
فامیل احترام خاصے برایش قائل هستند …