یادت باشد قسمت چهارم
چند روزے از تعطیلات نوروز گذشته بود ڪه ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ مے شد، دوسه روزے مهمان ما مے شد.
از همان ساعت اول به هر بهانه اے ڪه
می شد،بحث حمید را پیش مے ڪشید.
داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم ڪه ننه گفت:فرزانه اون روزے ڪه تو جواب رد دادے من حمید رو دیدم،وقتے شنید تو بهش جواب رد دادے رنگش عوض شد!
به شوخے گفتم :ننه باور نڪن،جووناے امروزے صبح عاشق مے شن شب
یادشون مے ره
ننه گفت :دختر من این موها رو تو آسیاب سفید نڪردم ،میدونم حمید خاطر خواهته
توے خونه اسمت رو مے بریم لپش قرمز
مے شه الان ڪه سعید نامزد ڪرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو،
جواب بله رو بده، حمید پسر خوبیه.
از قدیم در خانه ے عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهاے عمه ڪه پیش مے آمد
همه می گفتند:باید براے سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید ڪه مشخصه
چون دختر سرهنگ رو مے خواد.
مے خواستم بحث را عوض ڪنم…
گفتم: باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه ے عزیز و نگار تعریف ڪن. دلم برای قدیما ڪه دور هم می نشستیم تو قصه مے گفتی تنگ شده.
ولی ننه بد پیله ڪرده بود بعد از جواب منفے به خواستگارے تنها ڪسی ڪه در این مورد حرف مے زد ننه بود.
بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود ڪه از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب ڪرده
بودم ڪه ننه صدایم ڪرد،
بعد هم از بالڪن عڪس حمید را نشانم داد
و گفت:فرزانه مے بینی چه پسر خوش قد
و بالایے شده، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله…
به نظرم شما خیلی به هم میاین آرزومه عروسے شما دوتا را ببینم.عکس نوه هاشو داخل ڪیف پولش گذاشته بود.
از حمید همان عکسی را داشت ڪه قبل لز رفتن به ڪربلابرای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ وسفید شدم انداختم به فاز شوخے وگفتم آره نه نه خیلی خوشڪله
اصلا اسمش را به جاے حمید باید یوزار سیف میذاشتن!.. عڪسشو بزار توی جبیت شش دونگ حواسم جمع باشه ڪه ڪسے عکس
رو ندزده!..
همین طورے شوخے مے کردیم و مے خندیدیم ولے مطمئن بودم ننه ول ڪن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمےگیرد
هنوز ننه از بالڪن نرفته بود ڪه پدرم با یک لیوان چاے تازه دم به حیاط آمد..،
من ڪه زورم به دخترت نمے رسه خودت باهاش حرف بزن ببین مےتونی راضیش ڪنے
پدر ومادرم با اینڪه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند
پدرم لیوان چاے را ڪنار دستم گذاشت وگفت: فرزانه من تورا بزرگ ڪردم روحیاتت را مےشناسم مے دونم با هر پسرے نمے تونے زندگے ڪنے حمید رو هم مثل ڪف دست
مے شناسم هم خواهر زاده منه هم همڪارمه
چند ساله توے باشگاه با هم مربے گرے
مے ڪنیم به نظرم شما دوتا براے هم ساخته شدین چرا حمید رو رد ڪردے؟
سعے ڪردم پدرم را قانع ڪنم گفتم بحث من اصلا حمید آقا نیست
براے ازدواج آمادگے ندارم چه با حمید آقا چه با هر ڪس دیگه ،من هنوز نتونستم با مسئله ے زندگے مشترڪ ڪنار بیام،
براے یه دختر دهه هفتادے هنوز خیلی زوده ،اجازه بدین نتیجه ے ڪنڪور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت ڪنیم ببینیم چڪار میشه ڪرد.
چند ماه بعد از این ماجرا ها عمو تقی بیست
و دوم خرداد از مڪه برگشته بود دعوتے داشتیم و به همه فامیل ولیمه مے داد،
وقتی داشتم از پله هاے تالار بالا مے رفتم
انگار در دلم رخت مے شستند
اضطراب شدیدے داشتم ،منتظر بودم به خاطر
جواب منفے ڪه داده بودم عمه یا دختر
عمه هایم با من سر سنگین باشند
ولے اصلاً این طور نبود،
همه چیز عادے بود رفتارشان مثل همیشه گرم
و با محبت بود،انگار نه انگار ڪه صحبتی
شده و من جواب رد دادم
🖌 به قلم: محمد رسول ملا حسنے