یادت باشد قسمت دوم
توقعشـ را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتے ڪه
همه مے دانستند تا چند ماه دیگر ڪنڪور دارم و چقدر
این موضوع برایم مهم است.
جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده
بودند. هول شده بودم نمیدانستم باید چڪار ڪنم، هنوز
از شوڪ شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم ڪه پدرم
وارد اتاقم شد و بے مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج دارے …!؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: نه ڪے گفته؟ بابا من ڪنڪور دارم، اصلا به ازدواج فڪر نمیڪنم، شما ڪه خودتون بهتر میدونین …
بابا ڪه رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: دخترم آبجے آمنه از ما جواب میخواد، خودت ڪه میدونے
از چند سال پیش این بحث مطرح شده،
نظرت چیه …؟ بهشون چے بگم …؟
جوابم همان بود …
به مادرم گفتم: طورے ڪه عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه …
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم تر ها خانه پرے مادرم و خانه ے آنها در یڪ محله بود، عمه واسطه ے ازدواج پدر و مادرم شده بود. براے همین مادرم همیشه
عمه را آبجے صدا مے ڪرد …
روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود، بیشتر
باهم #دوست بودند و خیلے با احترام با هم رفتار
مے ڪردند …
اولین بارے ڪه موضوع خواستگارے مطرح شد سال
هشتاد و هفت بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم،
بعد از عروسے حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: زن داداش الوعده وفا، خودت وقتے این ها بچه بودن گفتے حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه
رو مے خوایم …
حالا از آن روز چهارسال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید
برادر دوقلوے حمید بهانه شده بود ڪه عمه بحث
خواستگارے را دوباره پیش بڪشد …
حمید شش تا برادر و خواهر دارد. فاصله ے سنے ما
چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با
محبوبه خانم عقد ڪرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه
رسماً به خواستگارے من آمده بود. پدر حمید مےگفت:
سعید نامزد ڪرده ،حمید تنها مونده، ما فڪر ڪردیم الان
وقتشه ڪه براے حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایے
بهتر از اینجا …
البته قبل تر هم عمه به عمو ها و زن عمو هاے من سپرده
بود ڪه واسطه بشوند، ولے ڪسے جرئت نمے ڪرد مستقیم مطرح ڪند، پدرم روے دختر هایش خیلے حساس
بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل مےگفتند: فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تڪلیف ڪنڪور
و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام ڪنید …