آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

یادت باشد قسمت اول

03 مهر 1397 توسط آرامش

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#قسمت_اول

❄ زمستان سرد سال نود، چند روز…
مانده بہ تحویل سال…
آفتـاب گـاهے مے تـابد،گاهے نمے تـابد.
از برف و بـاران خبرے نیست.
آفتـاب و ابرهـا بـا هم قـایم بـاشڪ
بـازے مے ڪنند.

🍃 سوز سرماےزمستانے قزوین ڪم ڪم
جاے خودش را بہ هواے بهارے داده است.
شب هاے طولانے آدمے دلش می خواهد
بیشتر بخوابد یا نہ…

🌛 شب هـا کنـار بزرگتر ها بنشیند و
قصه هـاے ڪودڪے را در
شب نشینی هـاے صمیمے مرور ڪند.

🔹 چه قدر لذت بخش است تو سراپـا
گوش باشے…
دوبـاره مثل نخستین بـارے ڪه
آن خاطرات را شنیده اے …
از تجسم آن روز هـا حس دلنشینے
زیر پوستت بدود.
وقتے مادرت برایت تعریف ڪند
وقتے تو داشتی بہ دنیـا مے اومدے
همہ فڪر مے ڪردیم پسر هستے…
تمـام وسایل و لبـاساتو پسرونہ خریدیم.

🌱 بعد بہ دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم
فرزانہ چون فڪر می ڪردیم
در آینده یہ دختر درس خون و باهوش
مے شے…
همانطور هم شد دخترے آرام و ساڪت
به شدت درس خوان و منظم
ڪه از تابستان فڪر و ذڪرش
ڪنڪور شده بود.

📖 درس عربے برایم سخت تر از هر
درس دیگرے بود.
بین جواب سه و چهار مردد بودم،..

⏰ یڪ نگاهم بہ ساعت بود یڪ نگاهم
بہ متن سوال….
عـادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم.
همین بـاعث شده بود ڪه استرس
داشته بـاشم.
بہ حدے ڪه دستم عرق ڪرده بود.
همه فامیل خبر داشتند ڪه امسال…
ڪنڪور دارم…

🌀چند ماه بیشتر وقت نداشتم…
چسبیده بودم بہ ڪتاب و تست زدن
و تمام وقت داشتم ڪتاب هایم را
مرور مے ڪردم.
حساب تـاریخ از دستم در آمده بود
و فقط بہ روز ڪنڪور فڪر مےڪردم.

💬 نصف حواسم بہ اتـاق پیش مهمـان هـا بود
و نصف دیگرش بہ تست و جزوه هایم…
عمہ آمنہ و شوهر عمہ بہ خـانہ مـا آمده بودند.

✏ آخرین تست را ڪه زدم…
درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست.
با اینڪه بیشتر حواسم بہ بیرون اتاق بود
ولی بہ نظرم خوب زده بودم.

⚡ در همین حال و احوال بودم ڪه
آبجے فاطمه…
بدون در زدن، پرید وسط اتـاق و
بـا هیجان در حالے ڪه در را به آرامی
پشت سرش مےبست.
گفت : فرزانہ خبـر جدید!

⁉ من ڪه حسابی در گیر تست ها بودم
متعجب نگاهش ڪردم و سعی ڪردم
از حرف های نصف و نیمه اش پے بہ
اصل مطلب ببرم
گفتم: چے شده فاطمه؟
بـا نگـاه شیطنت آمیزے گفت:
خبر بہ این مهمے رو ڪه نمی شہ
بہ این سادگے گفت….

💢مے دانستم آبجے طاقت نمے آورد
ڪه خبر را نگوید…
خودم را بے تفاوت نشان دادم
و در حالے ڪه ڪتاب را ورق مے زدم
گفتم: نمی خواد اصلا چیزے بگے ،
مے خوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند.

💨آبجے گفت: ای بابا همش شد درس
و ڪنڪور
پاشو از این اتـاق بیـا بیرون ببین چہ خبره….
عمہ داره تو رو از بابا براے حمید آقا
خواستگارے مے ڪنه.

📚 یـادت بـاشد.
خـاطرات شهید مدافع حـرم

#حمید_سیـاهڪالے_مرادے
بہ روایت همسر شهید

♻ ادامـه دارد…

@monadianemalakoot

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: حدیث متنی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 61
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 279
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 34
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • سامیه بانو
  • فائزه ابوالقاسمی
  • نورجان

آمار

  • امروز: 585
  • دیروز: 1417
  • 7 روز قبل: 11605
  • 1 ماه قبل: 39686
  • کل بازدیدها: 1770559

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس