یادت باشد قسمت 6
پنجم شهریور سال نود و یڪ روزهاے گرم و شیرین تابستان ساعت 4 بعد از ظهر ڪم ڪم.. خنڪاے عصر هواے دم ڪرده را پس مے زد
از پنجره ڪه به حیاط نگاه مے ڪردے
مے دیدے همه گل ها وبوته هاے داخل باغچه دنبال سایه اے براے استراحت هستند.
در حالے ڪه هنوز خستگے یڪ سال درس خواندن برای ڪنڪور در وجودم مانده بود.
گاهے وقت ها چشمانم را مے بستم و از شهریور به مهر ماه مے رفتم به پاییز به
روزهایے ڪه سر ڪلاس دانشگاه بشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه ڪنم.
دوباره چشم هایم را باز مے ڪردم وخودم را در باغچه بین گلها ودرخت هاے وسط حیاط ڪوچڪ مان پیدا مے ڪردم.
علاقه من به گل وگیاه بر مےگشت به همان دوران ڪودڪی ڪه اڪثرا بابا ماموریت
مے رفت و خانه نبود براے اینڪه این
تنهایے ها اذیتم نڪند همیشه سرڪارم با گل و باغچه ودرخت بود.
با صداے برادرم ڪه گفت: آبجی سبد رو بده به خودم آمدم به ڪمڪ هم از درخت
حیاط مان یڪ سبد از انجیر هاے رسیده و خوش رنگ را چیدیم چند تایے از انجیرها را شستم داخل بشقاب گذاشتم و براے پدرم بردم.
بابا چند روزے مرخصے گرفته بود.
وسط ورزش ڪاراته پایش در رفته بود
براے همین با عصا راه مے رفت و نمے توانست سر کار برود ننه هم چند روزے بود ڪه پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیر ها بودیم ڪه زنگ خانه به صدا درآمد مادرم بعد از باز ڪردن در چادرش را برداشت و گفت:آبجے آمنه با پسراش اومدن عیادت.
سریع داخل اتاق رفتم تمام سالے ڪه براے ڪنڪور درس مے خواندم هر مهمانے مے آمد مے دانست ڪه من درس دارم و از اتاق بیرون نمے روم،ولی حالا ڪنڪورم را داده بودم و بهانه اے نداشتم!
مانتوے بلند و گشاد قهوه اے رنگم را پوشیدم،روسرے گل دار قواره اے ڪرم رنگم را لبنانے سر ڪردم و به آشپز خانه رفتم
از صداے احوال پرسے ها متوجه شدم ڪه عمه،حمید،حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند شوهر عمه همراهشان نبود.
براے سرڪشے باغشان به روستاے سنبل آباد الموت رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینڪه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.
چایی را ڪه ریختم فاطمه را صدا ڪردم و گفتم :بی زحمت تو چای رو ببر تعارف ڪن. سینے چاے را ڪه برداشت من هم دنبال آبجے بین مهمان ها رفتم.
و بعد از احوال پرسے ڪنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه هاے خاص عمه و
لبخند هاے مادرم شده بودم.
چند دقیقه بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل ڪنم براے همین خیلے زود به اتاق رفتم.
🖌 به قلم:محمد رسول ملاحسنے