یادت باشد قسمت 7
ڪم و بیش صداے صحبت مهمان ها را
مے شنیدم، چند دقیقه ڪه گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، مے دانستم این…
پاورچین پاورچین آمدنش بے علت نیست،
مرا ڪه دید زد زیر خنده، جلوے دهانش را گرفته بود ڪه صداے خنده اش بیرون نرود.
با تعجب نگاهش ڪردم، وقتی نگاه جدے
من را دید به زور جلوے خنده اش را گرفت
و گفت: فڪر ڪنم…
این بار قضیه شوخے شوخے جدے شده،
دارے عروس میشے!
اخم ڪردم و گفتم:« یعنے چے؟ درست بگو
ببینم چے شده؟
من ڪه چیزے نشنیدم »گفت:« خودم دیدم
عمه به مامان با چشماش اشاره ڪرد
و یواشڪے با ایما و اشاره به هم یه چیزایے
گفتن! پرسیدم:« خب ڪه چے؟ »
با مڪث گفت: « نمے دونم، اونطورے ڪه من از حرفاشون فهمیدم فڪر ڪنم حمید آقا رو بفرستن ڪه با تو حرف بزنه ».
با اینڪه قبلا به این موضوع فڪر ڪرده
بودم ولی الان اصلا آمادگے نداشتم،
آن هم چند ماه بعد از اینڪه به بهانه
درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره ڪرده بود ڪه بروند آشپزخانه، آنجا گفته بود:
« ما ڪه اومدیم دیدن داداش،
حمید ڪه هست، فرزانه هم ڪه هست،
بهترین فرصته ڪه این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چے هم ڪه بشه بین خودمونه، داستانے هم پیش نمیاد ڪه چے شد چے نشد، ولے به اسم خواستگارے بخوایم
بیایم نمیشه، اولا فرزانه نمیذاره، دوما یه
وقت جور نشه ڪلے مڪافات میشه…
جلوے حرف مردم رو نمیشه گرفت توی در و همسایه وفامیل هزار جور حرف می بافند.
تا شنیدم ڪه قرار است بدون هیچ مقدمه
و خبر قبلے با حمید آقا صحبت ڪنم.
همان جا گریه ام گرفت آبجے ڪه با دیدن
حال و روزم بدتر از من هول ڪرده بود.
گفت: شوخے ڪردم !…
تو رو خدا گریه نڪن ناراحت نباش
هیچی نیست بعد هم وقتے دید اوضاع
ناجوراست از اتاق زد بیرون..
دلم مثل سیر و سرڪه مے جوشید
دست خودم نبود روسرے ام را آزادتر ڪردم
تا راحت تر نفس بڪشم زمانے نگذشته بود
ڪه مادرم داخل اتاق آمد
مشخص بود خودش هم استرس دارد
گفت: دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم
حرف بزنین….
حرف زدن ڪه اشڪال نداره باهم آشنا
می شین در نهایت باز هرچے خودت بگے
همون مے شه…
شبیه برق گرفته ها شده بودم اشڪم
در آمده بود خیلی محڪم گفتم :نه اصلا
من ڪه قصد ازدواج ندارم تازه دانشگاه
قبول شدم مے خوام درس بخونم
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود
ڪه پدرم عصازنان وارد اتاق شد و
گفت: من نه مے گم صحبت ڪنید
نه مےگم حرف نزنید هر چیزے ڪه
نظر خودت باشه…
میخواے با حمید حرف بزنے یا نه ؟! …
مات و مبهوت مانده بودم گفتم: نه من براے ازدواج تصمیمے ندارم.
با ڪسی هم حرف نمے زنم حالا حمید آقا
باشه یا هر ڪس دیگه…
با آمدن ننه ورق بر گشت ننه را نمی توانستم دست خالے رد ڪنم گفت: تو نمے خواے
به حرف من پدر و مادرت گوش بدی؟
با حمید صحبت ڪن خوشت نیومد بگو نه هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه.
دوتا جوون می خواین با هم صحبت ڪنن سنگ هاے خودشون رو وا بڪنند
حالا ڪه بحثش پیش اومده
چند دقیقه صحبت ڪنید تڪلیف روشن بشه.
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود.
همه از او حساب مے بردیم ڪاری بود
ڪه شده بود قبول ڪردم واین طور شد
ڪه ما اولین بار صحبت ڪردیم.
صداے حمید را از پشت در شنیدم ڪه آرام
به عمه گفت: آخه چرا این طورے ما نه
دست گل گرفتیم نه شیرینے آوردیم
عمه هم گفت:خدا وڪیلی موندم تو ڪار
شما حالا که ما عروس را راضے ڪردیم
داماد ناز مے ڪنه
در ذهنم صحبت هاے خواستگارے
گل هاے آن چنانے وقرارهاے رسمی
مرور مے شد
ولے الان بدون اینڪه روحم از این ماجرا
خبر داشته باشد همه چیز خیلے ساده داشت
پیش مے رفت گاهے ساده بودن قشنگ است.
🖌 به قلم:محمد رسول ملا حسنے