عشق جوان به دختر پادشاه
داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام
قسمت اول
علامه مجلسى در بحار الانوار نقل مى كند كه در برخى از كتابها ديدهام كه عيسى با بعضى از حواريون به مسافرتى رفتند و عبورشان به شهرى افتاد. همين كه نزديك آن شهر شدند، گنجى را در نزديكى جاده ديدند. همراهان عيسى گفتند: اى روح خدا، به ما اجازه بده در اين جاتوقف نماييم و از اين گنج نگهبانى كنيم كه از بين نرود. عيسى فرمود: شما در اين جا بايستيد و من داخل اين شهر مى شوم و گنجى را كه در شهر دارم مى جويم.
همراهان همان جا ماندند و عيسى داخل شهر شد و مقدارى راه رفت تا به خانه اى ويران رسيد و پيرزنى را در آن جا ديد. بدو فرمود: من امشب ميهمان تو هستم، آيا شخص ديگى نيز با تو در اين خانه هست؟ پيرزن گفت: آرى، پسرى دارم كه پدرش از دنيا رفته و پيش من است و روزها به صحرا مى رود و خار مى كند و به شهر مى آورد و آنها را مى فروشد و پول آن را پيش من مى آورد و ما با آن پول روزگار خود را مى گذرانيم.
پيرزن سپس برخاست و اتاقى را براى حضرت عيسى آماده كرد تا پسرش از راه رسيد مادر كه او را ديد به وى گفت: خداى تعالى امشب ميهمان شايسته و صالحى براى ما فرستاده كه نور زهد و فروغ شايستگى از جبينش ساطع و آشكار است. خدمتش را مغتنم شمار و از مصاحبتش بهره مند شو.
پسرك به نزد عيسى آمد و به خدمت كارى و پذيرايى آن حضرت مشغول شد تا چون پاسى از شب گذشت، عيسى از حال آن جوان و وضع زندگان اش جويا شد و آثار خرد، زيركى، نبوغ، استعداد، ترقى و كمال را در وى مشاهده فرمود. لكن متوجه گرديد كه دل آن جوان بسته به چيز بزرگى است كه فكر او را سخت مشغول كرده، بدو فرمود: اى جوان! مى بينم دلت به چيزى مشغول است و اندوهى در دل دارى كه پيوسته با توست و تو را رها نمى كند. خوب است اندوه دل را با من باز گويى شايد داروى دردت پيش من باشد.
وقتى عيسى به جوان اصرار كرد تا غم دل را بازگويد، جوان گفت: آرى در دل من اندوهى است كه هيچ كس جز خداى تعالى قدر نيست آن را برطرف سازد. عيسى فرمود: درد دل خود را به من بازگوى شايد خداوند وسيله برطرف كردن آن را به من الهام كند و ياد دهد.
جوان گفت: روزى من بار هيزمى به شهر مى آوردم و در سر راه خود عبورم به قصر پادشاه افتاد و چون به قصر نگاه كردم، چشمم به دختر پادشاه افتاد و عشق او در دلم جاى گير شد، به طورى كه روزبه روز اين عشق بيشتر مى شود و براى اين درد، دارويى جز مرگ سراغ ندارم.
عيسى فرمود: اگر مايل به وصل او هستى، من وسيله اى براى تو فراهم مى كنم تا با وى ازدواج كنى. جوان پيش مادرش آمد و سخن ميهمان را براى وى بازگفت. مادرش بدو گفت: پسر جان! گمان ندارم اين مرد كسى باشد كه بيهوده وعده اى بدهد و نتواند از عهده انجام آن برآيد. سخنش را بپذير و هر چه دستور مى دهد انجام ده . . .《ادامه داستان در پست بعد》
وجدت فی بعض الکتب أن عیسی ع کان مع بعض الحواریین فی بعض سیاحته فمروا علی بلد فلما قربوا منه وجدوا کنزا علی الطریق فقال من معه ائذن لنا یا روح الله أن نقیم هاهنا و نحوز هذا الکنز لئلا یضیع فقال ع لهم أقیموا هاهنا و أنا أدخل البلد و لی فیه کنز أطلبه فلما دخل البلد و جال فیه رأی دارا خربة فدخلها فوجد فیها عجوزة فقال لها أنا ضیفک فی هذه اللیلة و هل فی هذه الدار أحد غیرک قالت نعم لی ابن مات أبوه و بقی یتیما فی حجری و هو یذهب إلی الصحاری و یجمع الشوک و یأتی البلد فیبیعها و یأتینی بثمنها نتعیش به فهیأت لعیسی ع بیتا فلما جاء ولدها قالت له بعث الله فی هذه اللیلة ضیفا صالحا یسطع من جبینه أنوار الزهد و الصلاح فاغتنم خدمته و صحبته فدخل الابن علی عیسی ع و خدمه و أکرمه فلما کان فی بعض اللیل سأل عیسی ع الغلام عن حاله و معیشته و غیرها فتفرس ع فیه آثار العقل و الفطانة و الاستعداد للترقی علی مدارج الکمال لکن وجد فیه أن قلبه مشغول بهم عظیم فقال له یا غلام أری قلبک مشغولا فأخبرنی به لعله یکون عندی دواء دائک فلما بالغ عیسی ع قال نعم فی قلبی هم و داء لا یقدر علی دوائه أحد إلا الله تعالی فقال أخبرنی به لعل الله یلهمنی ما یزیله عنک فقال الغلام إنی کنت یوما أحمل الشوک إلی البلد فمررت بقصر ابنة الملک فنظرت إلی القصر فوقع نظری علیها فدخل حبها شغاف قلبی و هو یزداد کل یوم و لا أری لذلک دواء إلا الموت فقال عیسی ع إن کنت تریدها أنا أحتال لک حتی تتزوجها فجاء الغلام إلی أمه و أخبرها بقوله فقالت أمه یا ولدی إنی لا أظن هذا الرجل یعد بشی ء لا یمکنه الوفاء به فاسمع له و أطعه فی کل ما یقول
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲