عشق جوانی به دختر پادشاه
داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام
✅قسمت دوم
عيسى به جوان فرمود: اكنون برخيز و به قصر پادشاه برو و چون خاصان دربار و وزراى پادشاه آمدند كه به نزد او روند، به ايشان بگو كه من براى خواستگارى دختر پادشاه آمده ام. درخواست مرا به وى برسانيد. آن گاه منتظر باش تا چه گويند، سپس به نزد من آى و آن چه مابين تو و پادشاه گذشت به من اطلاع بده.
جوان به در قصر آمد و چون درخواست خود را به دربانان اظهار كرد، آنها خنديدند و تعجب كردند و درخواست او را از روى استهزاء و مسخره به پادشاه رساندند. پادشاه جوان را طلبيد و چون سخنانش را شنيد، از روى شوخى بدو گفت: اى جوان من دختر خود را به تو نخواهم داد، مگر آن كه فلان مقدار جواهر قيمتى و گران بها نزد من آرى.
جواهراتى را كه پادشاه براى مهريه دخترش ذكر كرده بود، در خزينه هيچ پادشاهى از پادشاهان آن زمان با آن اوصاف و مقدار يافت نمى شد و پادشاه فقط از روى شوخى آن سخنان را اظهار داشت، ولى جوان برخاست و گفت: هم اكنون مى روم و پاسخ آن را براى شما مى آورم. جوان به نزد حضرت عيسى آمد و ماجرا را بازگفت. عيسى او را به خرابه اى كه در آن مقدارى سنگ و كلوخ بود آورد و به درگاه خداى تعالى دعا كرد و آن سنگ و كلوخها به صورت جواهراتى كه پادشاه خواسته بود و بلكه بهتر از آنها درآمد. آن گاه به جوان فرمود: هر چه مى خواهى از اينها بردار و به نزد پادشاه ببر. جوان مقدارى از آنها را برداشته و به نزد پادشاه آورد. وقتى پادشاه و حاضران آن جواهرات را ديدند، حيران شدند و گفتند: اين مقدار اندك است و ما را كفايت نمى كند.
جوان دوباره به نزد حضرت عيسى آمد و سخن پادشاه و نزديكانش را بازگفت و عيسى بدو فرمود: به همان خرابه برو و هر چه مى خواهى برگير و به نزد آنها ببر. هنگامى كه جوان براى بار دوم مقدار بيشترى از آن جواهرات به نزد پادشاه برد، حيرتشان افزون گرديد. سپس پادشاه گفت: كار اين جوان داستان غريبى دارد و سرّى در كار اوست. سپس با جوان خلوت كرد و حقيقت را از وى جويا شد و چون جوان داستان خود را از آغاز تا انجام براى پادشاه بازگفت، پادشاه دانست كه ميهمان وى حضرت عيسى است.
پس بدو گفت: برخيز به نزد ميهمانت برو و او را پيش من آور تا دخترم را به ازدواج تو در آورد . . .
《ادامه داستان در پست بعد》
فلما أصبحوا قال عیسی ع للغلام اذهب إلی باب الملک فإذا أتی خواص الملک و وزراؤه لیدخلوا علیه قل لهم أبلغوا الملک عنی أنی جئته خاطبا کریمته ثم ائتنی و أخبرنی بما جری بینک و بین الملک فأتی الغلام باب الملک فلما قال ذلک لخاصة الملک ضحکوا و تعجبوا من قوله و دخلوا علی الملک و أخبروه بما قال الغلام مستهزئین به فاستحضره الملک فلما دخل علی الملک و خطب ابنته قال الملک مستهزئا به أنا لا أعطیک ابنتی إلا أن تأتینی من اللآلی و الیواقیت و الجواهر الکبار کذا و کذا و وصف له ما لا یوجد فی خزانة ملک من ملوک الدنیا فقال الغلام أنا أذهب و آتیک بجواب هذا الکلام فرجع إلی عیسی ع فأخبره بما جری فذهب به عیسی ع إلی خربة کانت فیها أحجار و مدر کبار فدعا الله تعالی فصیرها کلها من جنس ما طلب الملک و أحسن منها فقال یا غلام خذ منها ما ترید و اذهب به إلی الملک فلما أتی الملک بها تحیر الملک و أهل مجلسه فی أمره و قالوا لا یکفینا هذا فرجع إلی عیسی ع فأخبره فقال اذهب إلی الخربة و خذ منها ما ترید و اذهب بها إلیهم فلما رجع بأضعاف ما أتی به أولا زادت حیرتهم و قال الملک إن لهذا شأنا غریبا فخلا بالغلام و استخبره عن الحال فأخبره بکل ما جری بینه و بین عیسی ع و ما کان من عشقه لابنته فعلم الملک أن الضیف هو عیسی ع فقال قل لضیفک یأتینی و یزوجک ابنتی . . .
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲۱ و بحارالانوار، ،ج۱۴، ص۲۸۰