رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_شصت_و_یکم: ماشاالله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم … رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم ? اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست☺️ …
اون اولین خانواده من بود … کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ? … خیلی می ترسیدم … نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ? …
بالاخره مراسم شروع شد … بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ? … چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ? ? ? … هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود …
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد? … کنارم نشست… و خوندن خطبه شروع شد ? … .
همه میومدن سمتم … تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ✋ … هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ? … بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند? … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود … حتی اگر بهشتی وجود نداشت … قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم … .
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد… دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد✉️ … داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت ? … ماشاء الله …
گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت … دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ? … .
.پ.ن: جهت رفع شبهه احتمالی، حاج آقا، درد دل استنلی رو با خدا شنیده بوده