رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_نهم: پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ? … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ? …
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد? … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی ? … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ ? …
نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم ? پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ? … نفسم بند اومد ? … .
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ? … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ? … .
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .