رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم: حرمت مومن ?
چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ? … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم ? …
توی امریکا??، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ? …
زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … .
اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود ? … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ …
از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … .
بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود …
- امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن ? … از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ? …
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ? … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت ? … چند لحظه فقط گریه کرد … .
- من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم ? … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم ? ? … اینم تاوانش بود …
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ? … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن ? و … .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم … از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد? … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید? …