آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_نهم: نمیکشمت ?

سوار ماشین که شدیم ? ، زل زده بود به من ? … .
- به چی زل زدی؟ …
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ? … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ? … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .

بردمش کافه … .
- من لیموناد می خورم? … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن ? … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .

منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه ? …

پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …

یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ? … چطوری مرد؟ …
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …

 نظر دهید »

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_هشتم: جوجه مواد فروش

هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ? …

زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ ? …
- از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .

یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ ? … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …

دومی چاقو کشید? … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم? … .

- هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم ? … .

همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ? … .

 نظر دهید »

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_هفتم: ازش فاصله بگیر

چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید? … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …

اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ? … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …

- نه … مشکلی نیست ? … .
- مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
- بله … از دوست های قدیمی پدرمه …

با خنده گفتم ? … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم? … .

یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ? … آروم زدم روی شونه احد …

- نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ? … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …

سوار ماشین شدیم ? . گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …

زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ? … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ? … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .

چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …

 نظر دهید »

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_ششم: امتحانش مجانیه

دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم ? … گوشی رو برداشت …

زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس ? … قسم می خورم سالم برش می گردونم…

سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ ? … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم ? … من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود ? … صدای زنگ مدرسه بلند شد ? … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …

بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …

- هی احد …

برگشت سمت من …

- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ? …

چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ? … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …

نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من? … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …

آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم? … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته ? …

- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ? …

خندیدم ? … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی? … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم … .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 82
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 272
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

    جستجو

    کاربران آنلاین

    آمار

    • امروز: 594
    • دیروز:
    • 7 روز قبل: 28299
    • 1 ماه قبل: 81217
    • کل بازدیدها: 1680899

    آرامش

    http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

    • zeynab
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس