رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_یکم: تو خدایی
یک هفته تمام حالم خراب بود ? … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ? … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ? … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ? … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ? …
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ? … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ? … .
از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد ? … پدر حسنا اومد دم در … .
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود ? … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ? ? … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ? … .