فریاد مهتاب!!! قسمت دوم
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
به راستی اینجا چه خبر است؟
👥جمعیّت زیادی در سقیفه جمع شده است. من جمعیّت را میشکافم و جلو میروم:
👤ــ آقا چه میکنی؟ کجا میخواهی بروی؟ مگر نمیبینی که راه بسته است؟
ــ امّا من باید جلو بروم. میخواهم برای دوستانم که قصه مرا میخوانند گزارش بدهم و سخن بگویم. آنها حق دارند بفهمند امروز اینجا چه خبر است. هر طور که هست وارد سقیفه میشوم. تختی را میبینم که پیرمردی بر روی آن خوابیده است ….(1)….
جلو میروم ، گویا پیرمرد مریض است. رنگ زردی به چهره دارد.
یک جوان کنار او ایستاده است. پیرمرد یک جمله میگوید و جوان سخن او را با صدای بلند تکرار میکند تا همه بشنوند ….(2)….
آیا این پیرمرد را میشناسی⁉️
👌 او «سَعد» است. رئیس قبیله «خَزْرَج». آن جوان هم «قیس» پسر اوست که در کنار او ایستاده است. حتما میدانی که مدینه از دو طایفه بزرگ «اَوْس» و «خَزْرَج» تشکیل شده است. این دو طایفه قبل از اسلام همواره در حال جنگ بودند، امّا به برکت اسلام صلح و آرامش به میان آنها برگشته است.
اکنون بزرگان این دو طایفه در کنار هم جمع شدهاند تا برای آینده این شهر تصمیم بگیرند.
_«سعد» بزرگ قبیله خزرج چنین سخن میگوید:
«ای مردم مدینه‼️ شما باید قدر خود را بدانید. شما بودید که پیامبر را یاری کردید و اگر شما نبودید، اسلام به این شکوه و عظمت نمیرسید. آری، مردم شهر مکّه نه تنها پیامبر را یاری نکردند بلکه همواره باعث اذیّت و آزار او شدند. امّا خداوند به ما این توفیق را داد که یاری پیامبر را بنماییم و ما تا پای جان او را یاری کردیم.
✋ ای مردم مدینه، با شمشیرهای شما بود که دین اسلام قدرت پیدا کرد. آگاه باشید که پیامبر از دنیا رفت در حالی که از شما راضی بود و شما نور چشم او بودید. اکنون پیامبر به دیدار خدا شتافته است و بعد از او حکومت و خلافت، حقّ شما میباشد»….(3)…
افراد حاضر یک صدا فریاد میزنند:
«ای سعد‼️ چه زیبا و خوب سخن گفتی. ما فقط به سخن تو عمل میکنیم. تو باید خلیفه مسلمانان باشی»
👁 حاضرین، حسابی به شور افتادهاند!!! نگاه کن! چگونه دور سعد میچرخند و فریاد میزنند:
✋ ای سعد ! تو مایه امید ما هستی. مرگ بر دشمن تو ! ..(4)…
🤔 این همان شعاری است که آنها در روزگار جاهلیّت میخواندند. چه شده است که این مسلمانان، به یاد آن روزها افتادهاند؟
:oops: هنوز بدن پیامبر دفن نشده است، آیا باید اینگونه به جاهلیّت برگردند؟
گوش کن!!! گویا سخن از خلافت است. بحث خیلی جدّی است. این افراد اینجا جمع شدهاند تا جانشین پیامبر را معیّن کنند .
😱 مگر پیامبر در روز غدیر خُمّ، علی(ع) را به عنوان خلیفه و جانشین خود معیّن نکرده است⁉️
مگر همین مردم با علی بیعت نکردند⁉️چرا به این زودی، همه چیز را فراموش کردند⁉️
از روز غدیر خُمّ، حدود دو ماه گذشته است .
آیا آنها سخن پیامبر را فراموش کردهاند که در میان هزاران نفر، فریاد زد:
📣 «مَن کنتُ مَولاه فَهذا علیٌّ مولاه؛
هر که من مولا و رهبر او هستم، علی مولا و رهبر اوست ».(5)
🤔 من در همین فکرها هستم که صدایی به گوشم میرسد. و صدایی بلند است‼️
پایان قسمت دوم….
منابع:
1-کنز العمال ج5 ص650
2-تاریخ الطبری ج3 ص218
3-تاریخ الطبری ج3 ص218 .الکامل فی التاریخ ج2 ص12و 13
4-بحار الانوار ج28 ص256
فرم در حال بارگذاری ...
متواضع باشیم
❌☝ مهم نیست
🏠 خانهمان چقدر بزرگ باشد…
🚙 ماشینمان چه قیمتی باشد…
💰 موجودیِ حسابمان چقدر زیاد باشد…
⚰️ اندازه قبرِ همه ما یکسان خواهد بود…
☝ پس همگی بیائیم متواضع و فروتن باشیم….
فرم در حال بارگذاری ...
فریاد مهتاب!!! قسمت اول
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
👁 نگاه من به آسمانِ پر ستاره دوخته شده است. نمیدانم فردا چه خواهد شد. با خود فکر میکنم، کاش الآن در مدینه بودم.
خدایا، آیا خواهم توانست بار دیگر پیامبر(ص) را ببینم؟
:| امروز خبردار شدم که بیماری پیامبر(ص)، شدید شده است. دیگر امیدی به بهبودی او نیست. من خیلی نگران هستم. فردا صبح زود به سوی مدینه خواهم رفت. من میخواهم بار دیگر پیامبر(ص) را ببینم .
🌞 اکنون خورشید روز دوشنبه، بیست و هشتم ماه صَفَر طلوع میکند و من آماده رفتن میشوم.
دستی به یالِ اسب سفید و زیبایم میکشم. پا در رکاب مینهم. من میخواهم به سوی مدینه بروم .
…▪️آیا تو نیز همراه من میآیی⁉️
👤…تو باید با عجله همراه من بیایی. از اینجا تا مدینه، دو ساعت راه داریم.
عشق دیدن پيامبر(ص) مرا بیقرار کرده است. یادم میآید آخرین باری که پیامبر(ص) را دیدم، خبر از رفتن خود میداد. آیا من موفّق خواهم شد بار دیگر پیامبر را ببینم؟
👀 …آنجا را نگاه کن! آیا دیوارهای شهر مدینه را میبینی؟
اکنون ما به مدینه رسیدهایم. بیا جلوتر برویم. به مرکز شهر، مسجد پیامبر(ص)
👂…آیا تو هم صدای گریهها را میشنوی؟
برای چه صدای گریه از خانهها بلند است؟ چه خبر شده است؟
…خدای من ‼ پیامبر از دنیا رفته است.
اینجا خانه پیامبر است. صدای گریه فاطمه، دختر پیامبر به گوش میرسد.
آری، پیامبر دنیا را وداع گفته است. اکنون علی(ع) دارد بدن مطهر آن حضرت را غسل میدهد.
پیامبر خودش وصیّت کرده است که علی بدن او را غسل دهد. فرشتگان آسمانی او را یاری میکنند…(1)
🕌 …من با خود میگویم خوب است به داخل مسجد پیامبر بروم. مسجدی که پیامبر در آنجا برای ما بالای منبر میرفت و سخن میگفت. هنوز طنینِ صدای مهربان او در گوش من است.
خدای من! در این شهر چه خبر است؟ چرا در این لحظه، مسجد اینقدر خلوت است؟ … پس مردم کجا هستند؟
🤔 آیا کسی از راز خلوتی مسجد خبر دارد ؟…(2)
از مسجد بیرون میآیم، درِ خانه چند نفر از دوستان خود را میزنم، امّا کسی جواب نمیدهد. یک نفر دارد به سوی من میآید:
▪️سلام، چرا مسجد این قدر خلوت است؟
▫️مگر خبر نداری که عده ای به سقیفه رفتهاند ؟…(3)
▪️سقیفه دیگر کجاست؟ آنجا چه خبر است؟
▫️همراه من بیا، آنجا خبر مهمّی است
👣 من همراه او حرکت میکنم. تو نیز همراه من بیا. او مرا به سوی غرب مدینه میبرد. ما از شهر خارج میشویم.
👈 آنجا را نگاه کن. آنجا سایبانی است که به آن سقیفه میگویند.
عده ای در آنجا جمع شده اند. چه سر و صدایی بلند است⁉️
🤔 به راستی اینجا چه خبر است؟؟
پایان قسمت اول……
منابع:
1.الامالی الصدوق ص732
2.تاریخ دمشق ج17 ص55
3.معجم البلدان ج3 ص228
فرم در حال بارگذاری ...