آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

20 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_ام: گاو حیوان مفیدی است ?

هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو ? …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ? … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …

هنوز توی شوک بودم ? … .
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ ? … .
دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ? …

اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ? … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …

مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ? …

دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ? … .

بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …

گاو حیوون مفیدیه ? … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …

دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .

زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ? … .

 نظر دهید »

رمان

20 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_نهم : خدای مرده

همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ? … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ? … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ? …

شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ? …

بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ? … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ … مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …

سرم رو بیشتر پایین انداختم ? . خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ? … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …

خیلی خجالت کشیدم ? … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …

برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه ? .

 نظر دهید »

رمان

20 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_هشتم: بلد نیستم ?

معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم ? …

با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ? …

تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …

با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ? … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ? …

از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ? … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ? … .

بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ ? …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .

همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن ? …

حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند ? … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ? …

 نظر دهید »

رمان

20 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_هفتم: مسابقه بزرگ

برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ? … دلم می خواست لهش کنم …
مجری با خنده گفت ? … بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ …

جزء؟ ? … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟

سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ … .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت ? … همه اش رو حفظ کردی؟ …
آره …
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …

سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم …

مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت ? : ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم …

مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود ? …

داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ? … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ? … .

آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 82
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 86
  • ...
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 878
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

    جستجو

    کاربران آنلاین

    • سامیه بانو
    • نورفشان

    آمار

    • امروز: 150
    • دیروز:
    • 7 روز قبل: 13021
    • 1 ماه قبل: 90854
    • کل بازدیدها: 1705345

    آرامش

    http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

    • zeynab
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس