رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_چهلم: قول شرف ? ✋
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من ? …
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ ? … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ? … .
- اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ ? … .
- امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالمش برگردونم … تمام تیکه هاش، سر هم ? …
همه دوباره خندیدن ? … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین ? … می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ? … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن? … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
- منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم ? …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه …0