یه دسته گل
10 بهمن 1399 توسط آرامش
هر چی از پشتِ درِ آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و می گفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه».
وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرف ها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.
گفتم: «با این کارها منو خجالت زده می کنی». می گفت: «فقط خواستم کمکی کرده باشم».
شهید علی صیاد شیرازی
خدا می خواست زنده بمانی، صفحه 7