#علمدار_عشق
ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?
? #علمدار_عشق ?
?داستان مدافعان حرم ?
قسمت 6⃣1⃣
سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل
بازهرا داشتیم حرف میزدیم
زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما
- برو خل وچل من برای چی بیام
زهرا: اما من دوست داشتم بیای
- ان شاالله یه روز دیگه
زهرا: ان شاالله همین امروز بشه
آقاجون تو عملیات کربلای 5 چندتا ترکش میخوره
ترکش ها تو ناحیه خیلی حساسی بودن
طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست
یکی تو ناحیه کمر که به سمت نخاع درحرکت است و دیگری در ناحیه قلب
تا چندماه آقاجون از حضور و فرماندهی در جبهه منع میکنند
اما چندوقت بعد آقاجون در عملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه
و دراون عملیات ریه و شش هاش توسط گاز خردل میسوزه
شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده
برای آقاجون کلیه امور حجره ها رو واگذر کرده به برادرانم
وهرجا که میخاد بره بایکی از ماه ها میره
رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم
سلامـــــــــــ براهالی خانــــــــــه
+ سلام بابا خوبی
دخترم خسته نباشی
- ممنونم آقاجون شما خوبی؟
+ ممنون
نرگس جان یه زنگ به سیدهادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل اینا
- چشم آقاجون
تلفن برداشتم و شماره سیدهادی گرفتم
- الو سلام عزیزعمه کجایی؟
قراربود بیایی با آقاجون بری خونه حاج کمیل
سلام عمه بخدا شرمنده ام
از طرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن
بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم
باید این سومانی ها ببرم استخر
- باشه عمه فدات بشه اشکال نداره
دشمنت شرمنده
برو به کارت برس عزیزم
ببخشید دیگه
-تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد
+بابانرگس پس حاضرشو باهم بریم
- بامن آقاجون
+ آره بابا برو حاضر شو
چون زهرادوتابرادر جوان داشت تصمیم گرفتم باچادر برم
گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم
ای بگم چی نشی زهرا
سیدهادی نمیتونه بیاد
من دارم با آقاجون میام
راوی مرتضـــــــی
تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم
که یکی زد به در
- بله بفرمایید داخل
+ داداشی داری چه کار میکنی
- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم
+ آخی الهی
خسته نباشی
اما هرچقدرکار کردی بسه
حاج آقا موسوی اینا تو راهن
پاشو لباسهات عوض کن
- باشه خواهری
+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟
- به لباس روی تخت بود اشاره کردم
یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم
نه داداش این نه
بذار
رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد
داداش اینو بپوش
قشنگتر نشونت میده
- باشه چشم
لباس هارو پوشیدم
صدای زنگ در بلند
مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت
داداش مرتضی شما برو در باز کن
آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم
رفتم سمت در
بازش کردم
نرگس سادات با چادر پشت در بود
هنگ مونده بودم
اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه
- سلام حاج آقا بفرمایید
•• ممنونم پسرم
پدرت کجاست
* حاج حسن
•• کمیل خودتی
حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید
چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه
چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه
پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر
یک ساعت و نیم میگذشت
نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن
زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا
نرگس سادات نگرانه
در زدم پدر
مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن
- باهول برگشتم تو پذیرایی
خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست
نرگس سادات : یاامام حسین
بابا
بابا
چی شد
آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر
اسپری شون همراهمون نیست
- بله حتما
اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد
اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید
من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان
اونا که اومدن من برگشتم خونه
چکار کرد این زهرا با داداشش
#ادامه دارد…