شنیدن پندی عجیب
در سال آخر عمر «حاج ملا هادی سبزواری» روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچهها مزاحمش میشوند،
به آنها اعتنا نمیکند.
حاجی گفت: خودم باید او را ملاقات کنم.
بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد،
اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.
پس از مدتی، حاجی به او گفت: تو کیستی و چه کارهای؟
من تو را دیوانه نمیبینم، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.
مرد گفت: من شخص نادان بی خبری هستم، تنها به دو چیز یقین دارم
. اول آن که، فهمیدهام من و این عالم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم.
دوم آن که، فهمیده ام در این دنیا نمی مانم و پس از مرگ به عالم دیگر خواهم رفت، ولی نمی دانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟
جناب حاجی، من از این دو موضوع، بیچاره و پریشان حال شدهام، به طوری که مردم مرا دیوانه میپندارند.
شما که خود را عالم مسلمانان میدانید و این همه علم دارید، چرا ذره ای درد ندارید، بی باک هستید و در فکر نیستید؟
این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست.
به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیمانده کوتاه عمرش را دائماً در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پر خطر بود تا این که از دنیا رفت.
هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که میشنود دانا باشد، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموشکار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است.
برگرفته از داستانهای شگفت، شهید آیت الله دستغیب ص 94