سیره شهدا
25 شهریور 1399 توسط آرامش
عادت داشت ڪارهای خوبش
پنهان بمونه ?
رفته بودیم اردوی مشهد ?
من فقط تونسته بودم
هزینه اردو رو فراهم ڪنم، ?
یه روز بچه ها برای خرید
سوغاتی ? ? ??به بازار
رفتن علی آقا اومد پیش من
و گفت : تو نمی ری بازار؟
گفتم : راستش من فقط تونستم
هزینه اردو رو فراهم ڪنم??
و پولی ? ? برای خرید سوغاتی ندارم ❌ ?
گفت: باشه و رفت ? ?
یڪی دو ساعت بعد اومد
و گفت ? : من می خوام برم بازار خرید،
بیا با هم بریم ?
رفتیم بازار، #علی_آقا ڪلی سوغاتی خرید و برگشتیم حسینیه
فردا صبح هم به طرف
تهران حرڪت ڪردیم ?
وقتی رسیدم خونه?،
در ساڪمو ? ڪه باز ڪردم
دیدم تمام اون سوغاتی ها توی ساڪ منه ? و علی اونهارو برای من گرفته بود و حتی به روی منم نیاورده بود. ?
#شهید_خلیلی #شهید_امر_به_معروف