رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_چهل_و_هشتم: و من عاشق شدم ❤️
اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ? … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی وآرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود✨ ? … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ? … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ? … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ? …
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار ? … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم ? … قلبم آرامش نداشت? … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ? … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …