رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_چهل_و_دوم: بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ? … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبودندمش به دیوار…
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ ? …
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی ? … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه? بشی و شانس بیاری پلیس ? … .
.
یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟?? … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش ? … این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها ? رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ …
و اون فقط گریه می کرد ? … .