رمان
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_هفتم: مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ? … دلم می خواست لهش کنم …
مجری با خنده گفت ? … بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ …
جزء؟ ? … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ … .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت ? … همه اش رو حفظ کردی؟ …
آره …
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم …
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت ? : ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم …
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود ? …
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ? … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ? … .
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ .