رمان
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیستم: نگاه ?
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ? … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ? … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ? … .
رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن? …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ? …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند ? … البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .
مراقب نگاهت باش استنلی ? … اینطوری نگاه نکن استنلی ? … .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ? … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم … .