رمان
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت هیجدهم : انتخاب
برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ? … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود ? …
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ? … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب ? می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ? … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ? … اگر سیگار ? می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود ? … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ? … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ? ? ✋ … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم? … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد … تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه? رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم … .