داستان کوتاه
03 بهمن 1399 توسط آرامش
“حکمت خداوند”
میگویند: یکی از صحرانشینان، سگی و الاغی و خروسی داشت که خروس، او را برای نماز صبح بیدار میکرد…
سگ مراقب او بود و الاغ، بار او را میبرد.
شبی روباه، خروس او را برد و خورد، آن مرد گفت: شاید خیر من در آن باشد…!
روز دیگر گرگ آمد و الاغ او را گرفت و شکم الاغ را درید…
آن مرد گفت: شاید خیر من در آن باشد.!
روز دیگر سگ او مُرد…
گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله»، شاید صلاح من در آن باشد.!
اتفاقا جمعی از دشمنان، قصد قبیله او کردند.
نزدیک به خانههای آنها آمده، انتظار فرصت میکشیدند…
چون شب شد، سر آنها ریختند و اموال آنان را غارت کردند و مردان را به قتل رساندند، اما چون از خانه آن مَرد هیچ صدایی نمیآمد، او را نکشتند…
کار خدا بیحکمت نیست ?