آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مهره های جادویی

28 شهریور 1395 توسط آرامش

 

 

 

وقتی حضرت محمد(ص ) سه ساله بود, روزی به دایه اش حلیمه گفت :

-مادر ! روزها برادرانم کجا می روند ؟

 

- عزیزم آنها گوسفندان را به صحرا می برند .

- مادر, چرا مرا با خود نمی برند ؟ 

 

- آیا مایلی بروی ؟ 

- بله مادر .

 

حلیمه روز بعد محمد(ص ) را شستشو داد و موهایش را روغن زدو به چشمانش سرمه کشید و یک مـهره یمانی که به نخ کشیده بود, برای محافظت او به گردنش آویخت .

 

آن طفل سه ساله که این عمل را خرافی می دانست , مهره را با آزردگی از گردن درآورد و گفت : مادر, خدا بهترین حافظ برای من است 

 

منع:بحارالانوار, ج 15, ص 376 

 

 

 نظر دهید »

دلم برای دو نفر سوخت!!

28 شهریور 1395 توسط آرامش

روزي رسول خدا ـ عليه السلام ـ نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از او پرسيد: «اي برادر! چندين هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستي، آيا در هنگام جان كندن آنها دلت براي كسي رحم آمد؟»

 

عزرائيل گفت: در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:

 

1. روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يك كشتي را در هم شكست، همه سرنشينان كشتي غرق شدند،‌تنها يك زن حامله نجات يافت، او سوار بر پاره تخته كشتي شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره‎اي افكند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض كنم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 

2. هنگامي كه شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بي‎نظير خود پرداخت، و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد، و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد[2] وقتي كه خواست از آن ديدار كند، همين كه خواست از اسب پياده شود و پاي راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاي چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوي خدا آمد كه جان او را قبض كنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد، دلم به حال او سوخت از اين رو كه او عمري را به اميد ديدار بهشتي كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، ‌اسير مرگ شد.

 

⚜در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيد و گفت: «اي محمد! خدايت سلام مي‎رساند و مي‎فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيكران به لطف خود گرفتيم، بي‎مادر تربيت كرديم و به پادشاهي رسانديم، در عين حال كفران نعمت كرد، و خودبيني و تكبر نمود،‌ و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، ‌تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مي‎دهيم ولي آنها را رها نمي‎كنيم، چنان كه در قرآن مي‎فرمايد:

 

«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ؛ ما به آنها مهلت مي‎دهيم تنها براي اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براي آنها عذاب خوار كننده‎اي آماده شده است.»

 

منبع:جوامع الحكايات / محمد عوفي

 

 

 نظر دهید »

داستان برصیصای عابد و شیطان 

08 شهریور 1395 توسط آرامش

 

در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. 

تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. 

حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. 

در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسّم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. 

عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 

 

 تفاسير مجمع البيان، قرطبى و روح البيان.

 

 

 نظر دهید »

اندکی تفکر

29 مرداد 1395 توسط آرامش
  1.  

حضرت سليمان و گنجشك

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 

حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد:

- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !

سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و 

 

پرسيد:

چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟

گنجشك پاسخ داد:

- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.

 

سليمان از گنجشك ماده پرسيد:

- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟

گنجشك ماده پاسخ داد:

- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.

 

سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گردان  

منبع: بحارج 14، ص 95

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 18
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • رهنما
  • صفيه گرجي
  • ترنم
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 3438
  • دیروز: 5311
  • 7 روز قبل: 33610
  • 1 ماه قبل: 86528
  • کل بازدیدها: 1686210

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس