خاطرات عشق شهدا به مادرشان فاطمه زهرا ( سلام الله علیها )
می گفت شب عملیات نزدیک خاکریز دشمن خوردیم به یک میدان مین.
چهل پنجاه متر عقب تر یک گردان نیرو منتظر دستور من بود برای حمله.
گشتیم شاید معبر عراقی ها رو پیدا کنیم، پیدا نشد.
بچه های اطلاعات حیرون و سردرگم خیره به من شدند.
متوسل شدم به بی بی فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) دلم شکست.
گریه ام گرفت. در همان اوضاع صدای خانمی به گوشم رسید، صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.
به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: اینطور وقتها که به ما متوسل می شوید، ماهم از شما دستگیری می کنیم ، ناراحت نباش.
نمی دانم چند دقیقه گذشت بی اختیار به نیروها دستور حمله دادم.
بچه های اطلاعات با دادوبیداد می گفتند: ” حاجی چیکار کردی? همه رو به کشتن دادی…”
همان روز که حاجی این خاطره رو تعریف کرد، محمدرضا فداکار رو دیدم. می گفت: ” لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشمهاش پراز اشک شد.
ادامه داد: چیزهایی رو که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا ، همه اش از طرف همان خانم بود.
بعد من باالتماس گفتم: ” یا فاطمه زهرا ( س ) ، اگر شما هستید پس چرا خودتان را نشان نمی دهید?! فرمودند: الان وقت این حرفها نیست ، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی… “
اون شب حتی یک مین هم عمل نکرد. چندروز بعد سه تا از بچه ها گذرشون افتاده بود به همان میدان مین.
اولین نفر که پا می گذاره توی میدان، یک مین عمل می کنه و پاش قطع می شه.
بچه ها برای امتحان کردن مین ها، کلاه آهنی پرت می کردند توی میدان مین، مین های ضد نفر هم یکی یکی منفجر می شدند!
خاطرات سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی، فرمانده تیپ 18 جوادالائمه ( علیه السلام ) از لشکر 5 نصر، راوی همسر و یکی از همرزمان شهید، از کتابهای خاکهای نرم کوشک و ساکنان ملک اعظم، نوشته سعید عاکف