خاطرات طنز جبهه
21 مرداد 1399 توسط آرامش
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید…
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند…
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..! ?
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت…
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! ?
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند… بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ ?
گفتند : ما #نماز خواندیم..! ✋ ?
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ ?
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح