خاطرات شهدا
مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه
هر كاری كرديم كه مانع رفتنش بشيم ، فايده ای نداشت:(
باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو.
قبول نمی كرد و می گفت بايد برم…😒
… روز اعزام بهش گفتم: مجيد! من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما!❌
مواظب خودت باش ، نری و درب و داغون برگردی🤕
🌷خنديد و گفت: نه مامان! خيالت راحت:)👌
من جوری ميرم كه ديگه حتی جنازه ام هم به دستت نرسه:(
به شوخی گفتم: لال شی !☺️ اين چه حرفيه می زنی؟
چيزي نگفت و ساكت ماند…
… موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توی محوطه ی چمن پادگان ،كنار بچه هاشون بودند👥
اما مجيد اصلاً كنارم نمی ماند:’(
🌷 من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيه بسيجی ها يه كم كنارم بمونه💔
اما مجيد كم می يومد:|
هر وقت هم می يومد ، گونه هام رو می گرفت و مي گفت:
چيه مامان! چرا رنگت پريده؟ چرا ناراحتي؟:)
بهش گفتم: اين چه وضعشه؟ همه ی بسيجي ها كنار مادراشون هستن😒
تو چرا مدام اين ور و اون ور ميری و پيشم نمی نشينی؟
🌷 اولش طفره می رفت و جواب نمی داد🙄
يه بار كه خيلی اصرار كردم كه كنارم بمونه ، گفت:مامان جان!
من وقتی كنارت می نشينم و اون احساس مادرانه رو توی چهره ات می بينم
مي ترسم شيطون وسوسه ام كنه و نذاره برم جبهه
می ترسم اين محبت مادری مانع از رفتنم بشه🚫
واسه همين كم ميام كنارت می شينم…
🌷 … موقع رفتن اومد سراغم
باهام روبوسي كرد و گفت:
مامان! وقتی سوار شديم من وسط اتوبوس می ايستم
من تو رو نگاه می كنم ، تو هم من رو نگاه كن ☺️°💕•
تا جايی كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم…😍
وقتي ماشين حركت كرد🚎 تا لحظه ی آخر براش دست تكون می دادم:’(👋
او هم برام دست تكون می داد😭👋
تا جايی كه ديگه همديگه رو نديديم
🌷 اين آخرين ديدارمون بود💔
چند روز بعد خبر شهادتش رو آوردند
همونطور كه خودش گفته بود ديگه جسدش برنگشت😭
هنوز هم برنگشته:|
📝 راوی :مادرشهید مجید قنبری
منبع:كتاب حكايت فرزندان روح الله ۲ ، صفحه ۹۲