حکایت
از عمار بن یاسر روایت شده است که گفت: نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمدم و گفتم: سه روز است که روزه میگیرم و گرسنگی تحمل میکنم و غذایی ندارم که بخورم و امروز روز چهارم است.
علی علیه السلام فرمود: دنبالم بیا ای عمار.
مولایم به صحرا رسید و من پشت سر او بودم، در محلی ایستاد و آنجا را کند. کوزهای پر از درهم نمایان شد، از آن درهمها دو درهم برداشت و یک درهم به من داد و دیگری را خود برداشت.
عمار به او گفت: ای امیرالمؤمنین! اگر از آن به مقداری که تو را بی نیاز کند و از آن صدقه بدهی برمی داشتی اشکالی نداشت.
فرمود: ای عمار این امروز ما را کفایت میکند. سپس چاه را پر کرد و پوشاند و برگشتند.
سپس عمار از او جدا شد و مدتی غایب شد. سپس نزد امیرالمؤمنین علیه السلام بازگشت.
امام فرمود: ای عمار گویی من همراه تو بودم که تو به دنبال گنج رفتی؟
عمارگفت: ای مولای من به خدا به آن محل رفتم تا چیزی از آن گنج بردارم ولی اثری از آن نیافتم.
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: ای عمار خداوند متعال از آنجا که دانست ما میلی به دنیا نداریم آن را برای ما نمایان کرد و از آنجا که میدانست شما بدان رغبت دارید آن را از شما دور کرد.
(بحار الانوار ۴۱/ ۲۶۹، به نقل از الفضائل: ۱۱۷ – الروضه: ۸)