آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

#امید_به_خدا 

30 خرداد 1400 توسط آرامش

یکی از بزرگان دین، همیشه راه های امیدواری به خدا را برای مردم ذکر می کرد.
چون وی از دنیا رفت، او را در خواب دیدند، گفت:
مرا بردند در موقف. خطاب پروردگار رسید که:
چه چیز تو را بر این داشت که پیوسته، مردم را به طمع و امیدواری دعوت می کردی؟
من عرض کردم:
می خواستم دوستی تو را در دل ایشان جای دهم.
خداوند تعالی فرمود: من تو را آمرزیدم !

?معراج السعاده، ص 158

 نظر دهید »

چهار چیز برای مومن

30 خرداد 1400 توسط آرامش

✍ امام صادق (علیه السلام) فرموده اند ، مؤمن واقعى لازم است که چهار چیز داشته باشد :

1⃣ خانه وسیع
2⃣ سواری خوب
3⃣ لباس زیبا.
4⃣ چراغ پر نور

☘ یکی از افراد حاضر از ایشان پرسید ما که توانایی فراهم کردن این امکانات را نداریم چه کار کنیم؟

? حضرت (علیه السلام) فرمودند ، این حدیث علاوه بر معنای ظاهری ، دارای معنای باطنی و پنهان نیز میباشد :

1⃣ منظور از خانه وسیع ، صبر است که بیان گر
‌ روح بزرگ است.
2⃣ منظور از مرکب خوب ، عقل است.
3⃣ منظور از لباس زیبا ، حیا است.
4⃣ و چراغ پر نور ، همان علم و دانش است که
ثمره آن بندگی است.

? اصول کافی ، ج6

 نظر دهید »

رمان

29 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_آخر : خوشبخت ترین مرد دنیا ?

قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ? … .

من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ? … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ? …

اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ? …

من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی?، خرج بچه ها ? ، قبض ها و رسیدها ? ، پول بیمه و … بدم … .

مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن ? و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ? … .

زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته? … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ? …

من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ? … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .

من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ? … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ? …

و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ? …

اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست.

 نظر دهید »

رمان

29 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_شصت_و_دوم: تو رحمت خدایی ?

اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ? … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ? …

من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ? … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت❤️ … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود? … .

بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ? … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ? …

من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت? … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ? …

صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ? …

با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد ? … بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم❤️ …

حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ ? …
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ? … .

با چشم های خیس بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …

- حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ? … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا …

دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود ? … بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ? … .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 69
  • 70
  • 71
  • ...
  • 72
  • ...
  • 73
  • 74
  • 75
  • ...
  • 76
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 272
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 105
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 353
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 35
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 1514
  • دیروز: 1740
  • 7 روز قبل: 11817
  • 1 ماه قبل: 37533
  • کل بازدیدها: 1767396

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس