#جامه_و_قافله
روزی تاجری امین و درستکار برای سفری از شهر بیرون رفت و یکی از کارگرانش را به جای خویش گماشت تا در دکانش فروشندگی کند،
روزی مردی یهودی به دکان آمد و جامهای خرید که عیبی در آن بود،
هنگامی که مرد تاجر از سفر بازگشت و به دکانش رفت، جامه را نیافت و سراغش را گرفت…
شاگردش به او گفت: “آن را به مردی یهودی به 3 هزار درهم فروختم و از عیب آن هم خبر نداشتم”
تاجر ناراحت شد و پرسید: “آن مرد کجاست؟”
شاگرد پاسخ داد: “به سفر رفته است”
تاجر مسلمان پول را گرفت و با شتاب از شهر خارج شد تا خود را به قافلهای برساند که مرد یهودی با آن سفر کرده بود.
پس از سه روز به قافله رسید و سراغ مرد یهودی را گرفت، وقتی او را یافت به او گفت: “ای مرد! تو از دکان من جامهای خریدهای که عیبی در آن پنهان بوده است، حالا درهم هایت را بگیر و جامه را به من بازگردان”
مرد یهودی که دهانش از شگفتی باز مانده بود پرسید: “چرا چنین کردی؟!!”
تاجر گفت: “دین من، مرا به امانت فرمان داده و از خیانت باز داشته است، رسول ما (ص) ? فرمودند: “کسی که فریب کاری کند از من نیست”
مرد یهودی بهت زده شد و به مرد تاجر اعتراف کرد که درهمهایی را که به شاگرد او داده، ناخالص بوده است!!
سپس به جای سکههای ناخالص، سکه های خالص به تاجر داد و گفت: “من به خداوندِ شما و به اسلام ایمان آوردم و شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی می دهم که محمد(ص) رسول خداست ? ?
?هم_قصه_هم_پند