آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_هفتم: ازش فاصله بگیر

چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید? … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …

اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ? … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …

- نه … مشکلی نیست ? … .
- مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
- بله … از دوست های قدیمی پدرمه …

با خنده گفتم ? … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم? … .

یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ? … آروم زدم روی شونه احد …

- نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ? … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …

سوار ماشین شدیم ? . گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …

زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ? … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ? … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .

چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …

 نظر دهید »

رمان

23 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_ششم: امتحانش مجانیه

دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم ? … گوشی رو برداشت …

زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس ? … قسم می خورم سالم برش می گردونم…

سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ ? … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم ? … من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود ? … صدای زنگ مدرسه بلند شد ? … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …

بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …

- هی احد …

برگشت سمت من …

- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ? …

چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ? … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …

نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من? … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …

آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم? … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته ? …

- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ? …

خندیدم ? … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی? … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم … .

 نظر دهید »

رمان

22 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_پنجم: نوجوان آمریکایی ??

فردا صبح، مرخص شدم ? … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …

پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ? … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ? … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …

از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ? … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن ? … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی ? گیرشون بیاد … و …

این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه?? … اما برای یه مسلمان ? ؛ نه… .

من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ? … و آینده ای نداره ? … .

حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ? … .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ? … من یکی به حاجی بدهکار بودم … .

رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ? ? … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد …

 نظر دهید »

رمان

22 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_چهارم: پسنداز ?

نمی دونستم چی بگم ? … بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ? …

- من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان ? که بیام بیرون پس میدم … .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ? …
- 1256 دلار ..

مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ? …

اعصابم خورد شد ? … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر? … .
خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ ? … .
- منظورت چیه؟ … .
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
خوشحال شدم … چه کاری؟ ? … .
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون ? … .

خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود ? … دوباره اعصابم بهم ریخت ? … .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ? … .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟ ? …

جا خوردم ? … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ? … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …

خیلی آدم مزخرفی هستی ? …

خندید ? … پسرم هم همین رو بهم میگه …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 79
  • ...
  • 80
  • 81
  • 82
  • ...
  • 83
  • ...
  • 84
  • 85
  • 86
  • ...
  • 878
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 18
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 1740
  • دیروز: 1328
  • 7 روز قبل: 19135
  • 1 ماه قبل: 92008
  • کل بازدیدها: 1705345

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس