رمان
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_چهارم: پسنداز ?
نمی دونستم چی بگم ? … بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ? …
- من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان ? که بیام بیرون پس میدم … .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ? …
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ? …
اعصابم خورد شد ? … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر? … .
خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ ? … .
- منظورت چیه؟ … .
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
خوشحال شدم … چه کاری؟ ? … .
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون ? … .
خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود ? … دوباره اعصابم بهم ریخت ? … .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ? … .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟ ? …
جا خوردم ? … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ? … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …
خیلی آدم مزخرفی هستی ? …
خندید ? … پسرم هم همین رو بهم میگه …