در آن شبی که امام سجاد (ع) از دنیا رفت، ساعاتی قبل فرزندش امام باقر (ع)، را فرا خواند و به او فرمود: (آب وضوئی بیاور).
امام باقر (ع)، آب وضو حاضر کرد.
امام سجاد (ع) فرمود: (این را نمی خواهم، زیرا مردار، در آن است).
امام باقر (ع) رفت و چراغ آورد، دید موش مرده ای، در میان آب است، آب وضوی دیگر آورد.
در این هنگام امام سجاد (ع) به فرزندش امام باقر (ع) فرمود: (پسر جانم، امشب همان شبی است که به من وعده (رحلت از این دنیا) داده اند، سفارش میکنم که برای شترم، اصطبلی بسازید، وعلوفه اش را آماده کنید …).
امام سجاد (ع)، از دنیا رفت و هنگامی که جنازه اش را دفن کردند، چیزی نگذشت که آن شتر، از اصطبل بیرون آمد و کنار قبر آن حضرت رفت و گردنش را روی قبر نهاد و ناله کرد و دیدگانش پر از اشک گردید.
به امام باقر (ع) خبر دادند که شتر از اصطبل خارج شده کنار قبر آمده است و ناله میکند، امام باقر (ع) نزدش آمد فرمود: (خدا برکت به تو دهد، اکنون آرام بگیر و برخیز).
شتر برنخاست، همان شتری که امام سجاد (ع) سوار بر او شده و به مکه میرفت، تازیانه را به پالانش میبست و به او نمی زد.
امام سجاد (ع) وقتی که زنده بود، شبها انبانهای غذا را به دوش میگرفت و در تاریکی به صورت ناشناس به خانه مستمندان میبرد، وقتی که از دنیا رفت، مستمندان دیدند که آن مرد ناشناس، دیگر نمی آید، کم کم برای آنها آشکار شد که آن مرد مهربان، امام سجاد (ع) بوده است.
کافی، مولد علی بن الحسین، حدیث ۴، ص ۴۶۸