آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

ناسزا مگو

18 خرداد 1400 توسط آرامش

✨﷽✨

? پیامبر اکرم(ص): ناسزا مگو! ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت‏‌ترین صورت‌ها را دارد

✍ عایشه همسر رسول اکرم(ص) در حضور ایشان نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای سلام علیکم گفت: «السام علیکم» یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد، او هم به جای سلام گفت «السام علیکم». معلوم بود که تصادف نیست، نقشه‌ای است که با زبان، رسول اکرم(ص) را آزار دهند.

عایشه سخت خشمناک شد و فریاد برآورد که: «مرگ بر خود شما و …». رسول اکرم(ص) فرمود: «ای عایشه! ناسزا مگو. ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت‏‌ترین صورت‌ها را دارد. نرمی و ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود آن را زیبا می‏‌کند و زینت می‌دهد، و از روی هر چیزی برداشته شود از قشنگی و زیبایی آن می‌کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟».

عایشه گفت: مگر نمی‌بینی یا رسول الله که اینها با کمال وقاحت و بی‌شرمی به جای سلام چه می‌گویند؟. فرمود: چرا، من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما) همین قدر کافی بود.

? استاد مطهری، داستان راستان، ج١، ص١٧٠-١٦٩

 1 نظر

رمان

18 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیستم: نگاه ?

از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ? … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ? … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ? … .

رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن? …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ? …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند ? … البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .

مراقب نگاهت باش استنلی ? … اینطوری نگاه نکن استنلی ? … .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ? … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .

اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم … .

 نظر دهید »

رمان

18 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار از جهنم
#قسمت نوزدهم : مسئولیت پذیر باش ?

وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ? … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …

تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ? … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی? و نه کاری …

با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ? …

نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ? … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ? … .

بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ? …. .

دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ? …

ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …

این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ? … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ? …

 نظر دهید »

رمان

18 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت هیجدهم : انتخاب

برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ? … .

گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود ? …

از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ? … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .

اگر با قرآن، شراب ? می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ? … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ? … اگر سیگار ? می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …

اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود ? … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ? … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ? ? ✋ … .

از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم? … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد … تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .

خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه? رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم … .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 85
  • ...
  • 86
  • 87
  • 88
  • ...
  • 89
  • ...
  • 90
  • 91
  • 92
  • ...
  • 272
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 57
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 237
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 35
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 1101
  • دیروز: 835
  • 7 روز قبل: 11431
  • 1 ماه قبل: 39507
  • کل بازدیدها: 1771394

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس