آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_یکم: خانه من ?

رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ? … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ? …

زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ? … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .

هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ? … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .

بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ? …

اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ? … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ? … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت ? … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ? … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ? … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ? … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …

کم کم رمضان هم از راه رسید ? … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …

 نظر دهید »

ناسزا مگو

18 خرداد 1400 توسط آرامش

✨﷽✨

? پیامبر اکرم(ص): ناسزا مگو! ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت‏‌ترین صورت‌ها را دارد

✍ عایشه همسر رسول اکرم(ص) در حضور ایشان نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای سلام علیکم گفت: «السام علیکم» یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد، او هم به جای سلام گفت «السام علیکم». معلوم بود که تصادف نیست، نقشه‌ای است که با زبان، رسول اکرم(ص) را آزار دهند.

عایشه سخت خشمناک شد و فریاد برآورد که: «مرگ بر خود شما و …». رسول اکرم(ص) فرمود: «ای عایشه! ناسزا مگو. ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت‏‌ترین صورت‌ها را دارد. نرمی و ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود آن را زیبا می‏‌کند و زینت می‌دهد، و از روی هر چیزی برداشته شود از قشنگی و زیبایی آن می‌کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟».

عایشه گفت: مگر نمی‌بینی یا رسول الله که اینها با کمال وقاحت و بی‌شرمی به جای سلام چه می‌گویند؟. فرمود: چرا، من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما) همین قدر کافی بود.

? استاد مطهری، داستان راستان، ج١، ص١٧٠-١٦٩

 1 نظر

رمان

18 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیستم: نگاه ?

از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ? … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ? … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ? … .

رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن? …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ? …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند ? … البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .

مراقب نگاهت باش استنلی ? … اینطوری نگاه نکن استنلی ? … .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ? … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .

اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم … .

 نظر دهید »

رمان

18 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار از جهنم
#قسمت نوزدهم : مسئولیت پذیر باش ?

وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ? … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …

تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ? … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی? و نه کاری …

با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ? …

نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ? … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ? … .

بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ? …. .

دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ? …

ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …

این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ? … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ? …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 84
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 88
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 272
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 18
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1027
  • دیروز: 5311
  • 7 روز قبل: 33610
  • 1 ماه قبل: 86528
  • کل بازدیدها: 1686210

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس