آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_چهارم: من تازه دارم زندگی می کنم

سرم رو به جواب نه، تکان دادم ? … .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ? … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ? …

بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ? …
کی هست؟ …
روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم …
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر … .
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ? …

با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ? … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ? … .

هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ? … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم …

برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ? … .

اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_سوم: بودن یا نبودن

رمضان ? از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ? … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .

به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ? … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …

رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ … .
همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ? …
چی هست؟ …
چی؟ …
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …
با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟ … .

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_دوم : رمضان ?

زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ? … .

کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ? … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ? …

توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ? … .

من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت⛪️ … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ? … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت ? … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .

بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ? … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ? … بودن در کنار اونها برام جالب بود …

مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ? … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_یکم: خانه من ?

رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ? … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ? …

زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ? … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .

هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ? … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .

بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ? …

اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ? … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ? … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت ? … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ? … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ? … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ? … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …

کم کم رمضان هم از راه رسید ? … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 84
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 88
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 272
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 57
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 237
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 35
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 1102
  • دیروز: 835
  • 7 روز قبل: 11431
  • 1 ماه قبل: 39507
  • کل بازدیدها: 1771394

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس