آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

27 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم: سرطان ?

سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ? … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .

وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ? … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم …

یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ ? خیلی منتظرت بودم …

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …

باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ? …

بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ? … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ? …

توی تاریکی شب، قدم می زدم ? … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ? …

داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …

پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …

خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ? … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …

 نظر دهید »

رمان

26 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_سوم: به من اقتدا نکن ?

با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ? … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .

یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد ? … به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …

- مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ? … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ? … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم …

من که خوب شدم حاجی افتاد ? … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .

اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ? … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید ? ✋ …

نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید ? …

- می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ? … نماز همه مون رو شکستی …

- فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم ? …

از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم ? … ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ? …

دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم … خدایا! برای تو نماز می خوانم … الله اکبر … .

 نظر دهید »

رمان

26 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_دوم: سپاه شیطان ?

- از خدا شرم نمی کنی؟ ? … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ? …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ? … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …

و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …

بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ? … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش ✋ توی دست خدا بود ? … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی? … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .

پدرش با عصبانیت داد زد ? … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .

- چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ? … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ? … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی? … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ? … .

دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود ? … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …

با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ? … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان? می شدم ? … .

 نظر دهید »

رمان

26 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_یکم: تو خدایی

یک هفته تمام حالم خراب بود ? … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ? … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …

اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ? … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ? … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ? …

بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ? … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ? … .
از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد ? … پدر حسنا اومد دم در … .

شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود ? … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ? ? … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ? … .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 74
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 272
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

    جستجو

    کاربران آنلاین

    • صفيه گرجي
    • نرجس خاتون محمدي
    • نورفشان

    آمار

    • امروز: 51
    • دیروز:
    • 7 روز قبل: 28299
    • 1 ماه قبل: 81217
    • کل بازدیدها: 1680899

    آرامش

    http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

    • zeynab
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس