آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

  #علمدار_عشق #قسمت_پانزدهم 

27 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

 #علمدار_عشق
#قسمت_پانزدهم

راوی مرتضی:

پدر و مجتبی وارد خونه شدن
زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد
یهو مادرم گفت:
مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قرار بود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟
- هیچی مادر
تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره
اما متن تله فیلم آماده نیست
+ خوب در مورد چیه؟

- شهدای کربلای 5
زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای 5
* مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه
- پاشدم رفتم سمت پدر
سرم گذاشتم روی پای پدر
گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود

* زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم
مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق

پدر شروع کرد به تعریف
تا عکس حاج حسن موسوی دیدم
پدر این شخص کی هست ؟

* ایشان فرماندم بودن
حاج حسن موسوی

- موسوی ? ?
موسوی
پدر من این آقا میشناسم
* میشناسی؟
- آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست
روز جشن ورودی دیدمشون
اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست
* باورم نمیشه پیداش کردم
- زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر
پدر با پدرشون صحبت کنه
زهرا : چشم

خداروشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد

#راوی نرگس سادات

فردا اولین کلاس دانشگاه مون هست

تو اتاقمون دراز کشیده بودیم
با نرجس حرف میزدیم
- نرگس فردا شب عروسی دعوتیم
میخوام لباس محلی های تو برام از شمال خریدی بپوشم
+ إه عروسی کیه؟
- عروسی پسرعمه آقا محسن
+ إه همون طلبهه
- خواهر جان تو این طایفه هم یا پاسدارن یا طلبه
+ آره نرجس دیدی تو فامیل ما همه طباطبایی ازدواج میکنن
- آره
نرگس تو چی ؟
چه تصمیمی گرفتی برای حجاب و آینده و ازدواج؟
+ حجاب که دارم بهش نزدیکتر میشم
آینده که فعلا فقط برام درس و دانشگاه مهمه
ازدواج تا خدا چه بخواد
نرجس آقا محسن میذاره فردا شب اجازه میده اون لباس محلی بپوشی ؟
+ قراره محسن چند ساعت قبل از مراسم بیاد
من لباسم براش بپوشم نظر بده
- آهان این خوبه
عروسی خودتون کیه؟
+ سال دیگه ولادت آقا صاحب الزمان
- نرجس بری دلم برات خیییییلی تنگ میشه
 ان شاالله تا وقت رفتن من ، تو نامزد کنی
با نرجس تا ساعت 1 نصف شب از هر دری حرف زدیم
کلاسم ساعت 9 صبح بود
با ماشینم سمت دانشگاه حرکت کردم
زهرا تو راهرو دانشگاه دیدم باهم رفتیم سرکلاس
حدود نیمه ساعت بعد استاد سرکلاس حاضر شد
°° بسم الله الرحمن الرحیم .
بنده علی مرعشی استاد درس فیزیکتون هستم
دانشجوی ترم 2 دکترای فیزیک پلاسمام
به من گفتن نخبه های جوان دانشگاه همه تو رشته و کلاس شمان
حالا یکی یکی بلند بشید
خودتون معرفی کنید
رتبه و سن و شهری که ازش اومدید بگید
اول خانمها خودشون معرفی کنید
اول زهرا بعد مرجان خودشون معرفی کردن
بعدنوبت من شد
به نام خدا
نرگس سادات موسوی
رتبه 98 قزوین
اومدم بشینم که استاد گفت
ببخشید خانم موسوی شما با آقای سیدهادی موسوی نسبتی دارید؟
-بله استاد برادرزاده ام هستن
چه عالی
من از دوستان سیدهادی هستم
گوشیم فورمت کردم
شماره سید هادی از گوشیم پاک شده
اگه میشه شماره اش به من بدید ؟
- بله اجازه بدید باهش هماهنگ کنند
بعد
بله حتما
بعداز کلاس شماره سیدهادی و دادم به استاد

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

 #علمدار_عشق #قسمت_چهاردهم 

27 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_چهاردهم

راوی مرتضی:

از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم
چند متر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود
با هم دست دادیم و روبوسی کردیم
با زهرا خواهرمون فقط دست داد
از بچگی پدرم بهمون یاد داده بود جایی که نامحرم است
با خواهرامون فقط دست بدیم

مجتبی: زیارت قبول
- ممنون
سوار ماشین شدیم
از چهره منو زهرا غم میبارید

مجتبی : شما دوتا چتونه
انگار کشتی هاتون غرق شده
چرا ناراحتید؟
مردم میرن زیارت میان
سبک میشن
شما دوتا محزون برگشتید
- مجتبی داداش
حاج حسن موسوی یادته؟
مجتبی: حاج حسن موسوی
حاج حسن موسوی ? ?
اسمش برام خیلی آشناست
اما چیزی یادم نمیاد
- فرمانده پدر بودن تو عملیات کربلایی 5
مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟
- دخترش هم کلاسی زهراست
مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخوای بگی؟
-ما الان حاج حسن دیدیم
آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر
مجتبی: یا امام حسین
حالا چطوری به پدر بگیم
- ما هم ناراحت همون هستیم
مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم
رفتیم خونه منو پدر میریم مزار شهدا
شما هم بشنید فکر کنید به نتیجه برسید
پدرم تو علمیات کربلای 5 هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود
هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود
شوک عصبی براش سم بود
رسیدیم خونه
مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه
مادر در باز کرد
سلام بچه های گلم
زیارت قبول
- ممنون مادر
ان شاالله قسمت شماو پدر بشه
مادر:ممنون پسرم
زهرا: مامان بابا کجاست؟
سلام دختر گلم
زیارتت قبول
من اینجام بابا
زهرا رفت کمک پدر
پدر: مرتضی پسر تو چته؟
نکنه عاشق شدی؟
با جمله دوم پدر
تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام
به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه
داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار
همراش یه چشمک بهش زدم

بعد از دادن سوغاتی ها
مجتبی به پدر گفت
بابا میاید بریم مزار شهدا
آخه بابا زحمتت میشه
چه زحمتی پدر شما رحمتی

بابا و ‌مجتبی راهی مزار شهدا شدن

مادر:شما دوتا چتونه ؟
- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم
مادر: واقعا؟
- بله میخوان بیان دیدن پدر
فقط چه طوری به پدر بگیم
مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟
- بله باید بسازم
مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن
زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن
چشم

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

#علمدار_عشق #قسمت_سیزدهم 

27 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_سیزدهم

تا رسیدن ما به مشهد 16 ساعتی طول کشید
برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود
خانما یه هتل بودن
آقایون یه هتل دیگه
هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره

منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم
پارک ملت مشهد بود

واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم

من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم

چمدون ها هم سنگین

-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
+نمیدونم زهرا
- آهان فهمیدم

زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
- الوسلام داداش
تو هتل مایی؟
* الو سلام بله
چطور مگه؟
- میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما

+زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟
- ن بابا چه زحمتی

منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم

مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
+ بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
+ بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
+ اسم شریف پدرتون چیه ؟
مرتضی : کمیل کرمی
+ وای خدای من
پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای 5 میگرده

سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم

یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
+ سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی ؟
+ نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشن
+ کی اومدید
•• عمه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
+ نه عزیزم
تلفن که قطع کردم
رو به زهرا گفتم : زهرا میخوام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو ‌بی زحمت
- باشه

بعد از یه ساعت رسیدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن

منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
°° آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه ؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای 5

آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت
بعدمدتی که آروم شد
شماره منزل و آدرسشون گرفت
به سمت خونه راهی شدیم
#ادامه_دارد

 نظر دهید »

 #علمدار_عشق #قسمت_دوازدهم 

27 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_دوازدهم

سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنار هم قرار گرفتیم

زهرا شروع کرد به حرف زدن
منو شما چند تا رتبه با هم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی

میگم نرگس با اونکه مانتویی چقدر با حجابی
ممنونم زهرا جان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا 4 تا بچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدر زهرا جانباز جنگ بود تو عملیات کربلای 5 جانباز شده بود

چند ساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنار هم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم

چند متر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند

تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهرا هم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه

ناهار منو زهرا با هم خوردیم

بعد از ناهار به سمت ویلا راه افتادیم

ویلای ما تا ویلای آقایون 300 متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود

منو نرگس
یه دختر خانمی به اسم مرجان رفیعی با هم تو یه اتاق بودیم

مرجان دختر کاملا بی حجاب بود

من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم

فردا صبح بعد از صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازار محلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدا نشن
منو- زهرا کنار هم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهار دست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعد از ظهر بعد از نماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چند تا امامزاده که تا ویلا فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قرار بود بریم چادر سر کردم

روز سوم اردومون در شمال
رفتیم تلکابین سوار بشیم
تعداد دخترا 30 نفر بود و تو کابین 6 تا خانم سوار شدیم

عصری ساعت 4 بعد از ظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم

#ادامه_دارد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 52
  • 53
  • 54
  • ...
  • 55
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • ...
  • 59
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 272
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 105
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 353
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 35
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 1540
  • دیروز: 1740
  • 7 روز قبل: 11817
  • 1 ماه قبل: 37533
  • کل بازدیدها: 1767396

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس