آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

 #علمدار_عشق #قسمت_دوازدهم 

27 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_دوازدهم

سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنار هم قرار گرفتیم

زهرا شروع کرد به حرف زدن
منو شما چند تا رتبه با هم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی

میگم نرگس با اونکه مانتویی چقدر با حجابی
ممنونم زهرا جان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا 4 تا بچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدر زهرا جانباز جنگ بود تو عملیات کربلای 5 جانباز شده بود

چند ساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنار هم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم

چند متر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند

تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهرا هم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه

ناهار منو زهرا با هم خوردیم

بعد از ناهار به سمت ویلا راه افتادیم

ویلای ما تا ویلای آقایون 300 متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود

منو نرگس
یه دختر خانمی به اسم مرجان رفیعی با هم تو یه اتاق بودیم

مرجان دختر کاملا بی حجاب بود

من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم

فردا صبح بعد از صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازار محلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدا نشن
منو- زهرا کنار هم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهار دست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعد از ظهر بعد از نماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چند تا امامزاده که تا ویلا فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قرار بود بریم چادر سر کردم

روز سوم اردومون در شمال
رفتیم تلکابین سوار بشیم
تعداد دخترا 30 نفر بود و تو کابین 6 تا خانم سوار شدیم

عصری ساعت 4 بعد از ظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

 #علمدار_عشق #قسمت_یازدهم 

26 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_یازدهم

وارد خونه شدیم
عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون
برو مادر
آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره
مرتضی کرمی برات آشنانبود ؟
چرا حاجی انگار یه جا دیدمش
اما خوب یادم نمیاد

تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتاد
فردا اردوی دانشگاه است
آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده
تو عابر بانکم پول ریخته

امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن
فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس
جدیدا دکتر رانندگی برای آقاجون ممنوع کرده
چمدونم بسته ام آمده گذاشتم گوشه اتاق
کیف دسته ایم هم آماده ام است

تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود
بعد از نماز صبح دیگه هیچکس دیگه نخوابید
تا صبحانه بخوریم منو سیدهادی آماده بشیم ساعت 6 شد

عزیزجون منو از زیر قرآن رد کرد پشتم آب ریخت
بعد از خداحافظی با همه یه ربع تو بغل آقاجون بودم بالاخره ساعت 6:15 از خونه دراومدیم
تقریبا بچه ها اومده بودن
تا سیدهادی از ماشین پیاده شد
آقای کرمی اومد جلو

إه سلام سیدجان تو اینجا چیکارمیکنی؟
سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم

یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن
بعد از خداحافظی سیدهادی
آقای کریمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم

بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا حضورتون در جمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی تبریک میگم
خواهرای محترم توجه داشته باشند
مسئولشون خانم کریمی هستن
هر سوالی و یا هر مشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید
ایشان به من میگن
لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست
چنانچه از هر فردی مشاهده بشه حتما برخورد میکنیم
یاعلی
خواهران و برادران بفرمایید سوار شید
علی جان برادران راهنمایی سمت اتوبوس شون

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

 #علمدار_عشق #قسمت_دهم 

24 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_دهم

امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن
با صدای شادی شروع کرد به صحبت

مجری
سلاممممممم
-
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبختیتونو از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دو نفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود
تاتر و سرود اجرا شد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکار خانم نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم

ایشان با رتبه 98 وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا کرمی
ایشان هم با رتبه 101 وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چند نفر دیگه خونده شد بعد گفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای
سید علی صبوری
با رتبه 183
ورودی رشته فیزیک کوانتوم

خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش

بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده

در راه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا امروز جزو بهترین روزای زندگی من بود
ان شاالله از همه موفق تر بشی
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- ? ? ? ? من هرچی دارم از شما دارم

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

 #علمدار_عشق #قسمت_نهم 

24 تیر 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_نهم

ثبت نام اینترنتی انجام دادم
پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری

امروز با نرجس سادات و سید محسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود
من به احترام شهدا باز هم چادر سر کردم
وسطای همایش بود
که گوشیم رفت رو ویبره
اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود
با خودم گفتم حتما زنگ زده در مورد سید مهدی حرف بزنه
- الو سلام خواهر خوشگل خودم
رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟
- ممنون تو خوبی؟
رضیه : ممنون
نرگس خونه ای ؟
بیام باهات حرف بزنم
- رضیه من نرجس و آقا سید
اومدم یه همایش
بذار ببینم تا کی با اینام

- آجی نرجس کی میریم خونه
سید محسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید
- ممنون مزاحمتون نمیشم
سید محسن : نه خواهر مزاحم نیستید
- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم
رضیه : باشه منتظرتم

شب بعد از شام از شوهر خواهرم خواستم
منو برسونه خونه خاله ام اینا
زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:
بله
- سلام خاله جان
خاله: تنهایی؟
- بله
رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود
- رضیه کجایی؟
رضیه: إه کی اومدی؟
- خسته نباشی خانم
معلوم بود خیلی نگران بود
رو به خالم گفتم خاله جان میشه رخت خواب ما تو بهار خواب بندازید
خاله: آره عزیزم
- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه

آره عزیزم بیا

رضیه دختر خالم تک فرزند بود خیلی دختر مومن و محجبه ای بود
و شوهر خالم هم پاسدار بود رفته بود ماموریت

تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم
رضیه منو ببین
رضیه من یه هزار ثانیه هم توی این دو سال به سید مهدی به چشم یه همسر نگاه کردم
اونم همینطور
همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم
تا دوهفته پیش سید مهدی اومد خونه ما
باهم رفتیم مزار شهدا
باهم برنامه ریزی کردیم
شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه
چون تمام این دو سال فکر و ذهن سید مهدی پیش تو بود
فقط مسخره چون از پس مادرش بر نیومد
نمیگفت
رضیه : واقعا راست میگی؟
- نه دارم دروغ میگم
تو خوشت بیاد
رضیه : ممنونم
- خواهش میکنم
فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل
رضیه : چرا
- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکنه
رضیه : مرسی

صبح رفتم خونمون
رضیه سادات و سید مهدی عقد کردن

امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری
از آقا جون خواستم با من حتما بیان برای ثبت نام حضوری
آقا جون هم قبول کرد
بعد از ثبت نام اومدیم خونه
عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه
یه مانتو سرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن
با مقنعه لبنانی مشکی
کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفید هم توش بود
سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست
من از آقا جون و عزیز جون خواستم همراهم بیان

#ادامه_دارد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 52
  • 53
  • 54
  • ...
  • 55
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • ...
  • 59
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 272
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

    جستجو

    کاربران آنلاین

    آمار

    • امروز: 529
    • دیروز:
    • 7 روز قبل: 28299
    • 1 ماه قبل: 81217
    • کل بازدیدها: 1680899

    آرامش

    http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

    • zeynab
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس