#قسمت سی و هفتم
#قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد …
- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …
همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …
برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد …
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …
هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت …
- از خونه من برید بیرون آقا …
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و ششم
#قسمت سی و ششم داستان دنباله دار تمام زندگی من: کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم …
- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم …
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
چند لحظه مکث کردم …
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…
- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و پنجم
#قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار تمام زندگی من: جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم … دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود … گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
تمام روز ذهنم درگیر بود … وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن … رفتم اونجا … کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد …
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود … کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود … اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم … به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم … ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … من مسلمان بودم … اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد … نشست جلوی من …
- خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
خیلی ترسیده بودم …
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
نفسم بند اومده بود … فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم … یهو داد زد …
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و چهارم
#قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: با هر بسم الله
پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
- مراقب خودت باش دخترم …
خودم رو پرت کردم توی بغلش …
- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم …
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم … اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم …
فرم در حال بارگذاری ...