#قسمت چهل و یکم
#قسمت چهل و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …
چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود …
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم …
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم …
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …
منم با خوشحالی گفتم …
- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره …
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …
- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت چهلم
#قسمت چهلم داستان دنباله دار تمام زندگی من: من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …
حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم …
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …
اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید …
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …
- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارز
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و نهم
#قسمت سی و نهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ …
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
- یعنی من اشتباه می کنم؟ …
لبخند کوتاهی زد …
- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …
از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد …
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …
زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود …
” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی … “
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و هشتم
#قسمت سی و هشتم داستان دنباله دار تمام زندگی من: پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …
- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…
خنده اش گرفت …
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
و به مبل تکیه داد …
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
خنده ام گرفت …
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …
و توی قلبم گفتم …
” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “
در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
فرم در حال بارگذاری ...