آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_پنجم: به من اعتماد کن

روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش ? ? ، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم? … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … .

ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد… .

ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش?… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد? … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن ? … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم ? … فقط 15 سالم بود … .

شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ? …

ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ? … .

اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ? … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … .

رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد … کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم ? . همین جوری هم نیرو کم داریم …

همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم ? … .
می تونم بهت اعتماد کنم؟ …

اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه …

محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ? …

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_چهارم: من تازه دارم زندگی می کنم

سرم رو به جواب نه، تکان دادم ? … .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ? … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ? …

بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ? …
کی هست؟ …
روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم …
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر … .
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ? …

با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ? … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ? … .

هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ? … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم …

برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ? … .

اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_سوم: بودن یا نبودن

رمضان ? از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ? … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .

به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ? … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …

رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ … .
همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ? …
چی هست؟ …
چی؟ …
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …
با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟ … .

 نظر دهید »

رمان

19 خرداد 1400 توسط آرامش

#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_دوم : رمضان ?

زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ? … .

کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ? … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ? …

توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ? … .

من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت⛪️ … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ? … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت ? … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .

بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ? … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ? … بودن در کنار اونها برام جالب بود …

مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ? … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 84
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 88
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 878
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 18
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 34
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • صفيه گرجي
  • سیده فاطمه غیبی
  • زفاک
  • Sad_Alef
  • حمیده موحدنسب

آمار

  • امروز: 379
  • دیروز: 543
  • 7 روز قبل: 4525
  • 1 ماه قبل: 29277
  • کل بازدیدها: 1730873

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس