آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

28 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم : مادر ?

برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ? … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …

پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد ? …

با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ? … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ? … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ? … .

تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن? … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ? … .

به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ? … .

گریه ام گرفته بود ? … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید? … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ? … .

اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …

سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ?

 2 نظر

رمان

28 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت پنجاه و هفتم: تو کی هستی؟

از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ? … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … .

گریه اش شدت گرفت ? … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ? … .

جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … .

حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد ? …

این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ? … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم ? …

رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …

حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود ? … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ? …

سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ? … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ? …

- خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … .

تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه …

دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ? …

از خوشحالی گریه ام گرفته بود ? … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود …

چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود☺️ … همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ …

 نظر دهید »

رمان

28 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_ششم: من عمل توام

از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود ? ? به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید? … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ? …

توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ? … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ? … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ? …

از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه? … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم ? …

و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ? … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ? ? … .

با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ? ? … .

زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ? …

گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی ? . خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … .

 نظر دهید »

رمان

27 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم: حرمت مومن ?

چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ? … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم ? …

توی امریکا??، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ? …

زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … .

اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود ? … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ …

از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … .
بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود …

- امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن ? … از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ? …

دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ? … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت ? … چند لحظه فقط گریه کرد … .

- من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم ? … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم ? ? … اینم تاوانش بود …

شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ? … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن ? و … .

همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم … از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد? … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید? …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 72
  • 73
  • 74
  • ...
  • 75
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 79
  • ...
  • 80
  • 81
  • 82
  • ...
  • 879
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 111
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 60
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 30
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • سمیه طاهرپوریانی
  • نویسنده محمدی
  • Maryam

آمار

  • امروز: 495
  • دیروز: 362
  • 7 روز قبل: 4010
  • 1 ماه قبل: 38895
  • کل بازدیدها: 1778579

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس