آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

26 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_دوم: سپاه شیطان ?

- از خدا شرم نمی کنی؟ ? … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ? …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ? … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …

و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …

بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ? … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش ✋ توی دست خدا بود ? … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی? … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .

پدرش با عصبانیت داد زد ? … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .

- چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ? … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ? … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی? … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ? … .

دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود ? … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …

با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ? … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان? می شدم ? … .

 نظر دهید »

رمان

26 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاه_و_یکم: تو خدایی

یک هفته تمام حالم خراب بود ? … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ? … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …

اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ? … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ? … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ? …

بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ? … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ? … .
از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد ? … پدر حسنا اومد دم در … .

شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود ? … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ? ? … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ? … .

 نظر دهید »

امیدبخش‌ترین آیه قرآن 

25 خرداد 1400 توسط آرامش

✍ حضرت علی(ع) فرمود: از حبیبم رسول خدا(ص) شنیدم که امیدبخش‌ترین آیه در قرآن این آیه است: «حسنات و نیکوکاری‌ها، سیّئات و بدکاری‌ها را نابود می‌سازد.» (هود،114)

? قرآن می‌گوید اگر مرتکب اشتباهی شدی، ناامید نشو، سریع یک کار خوبی انجام بده، مثلا به مادرت خدمت کن یا به نیازمندی کمک کن، تا گناهت پاک شود. برای همین در روایات آمده به کسی که مرتکب گناه می‌شود،‌هفت ساعت مهلت داده می‌شود، اگر استغفار نکرد یا حسنه‌ای انجام نداد، گناهش ثبت می‌شود.

? کافی، ج2، ص 429

 نظر دهید »

رمان

25 خرداد 1400 توسط آرامش

#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاهم: دروغ بود ?

تا مسجد پیاده اومدم ? … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ? … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن? …

توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم ? … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد ? … تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش …

- بهم گفتی ملاک خدا تقواست ? … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست ✋ … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه ? … گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم ? … .

از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای ? … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد ? … من، خدا رو …

حاجی صورتش سرخ شده بود ? … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ? … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم ? … .

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 72
  • 73
  • 74
  • ...
  • 75
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 79
  • ...
  • 80
  • 81
  • 82
  • ...
  • 878
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 18
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک

آمار

  • امروز: 1523
  • دیروز: 1328
  • 7 روز قبل: 19135
  • 1 ماه قبل: 92008
  • کل بازدیدها: 1705345

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس