آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عشق جوانی به دختر پادشاه

18 آذر 1395 توسط آرامش

داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام

✅قسمت سوم
عيسى بيامد و دختر پادشاه را به عقد ازدواج با آن جوان درآورد و پادشاه جامه هاى فاخر و سلطنتى براى آن جوان فرستاد و جوان آن لباس‌ها را پوشيده و در همان شب مراسم عروسى او با دختر پادشاه انجام گرديد. صبح پادشاه جوان را خواست و با او به گفت وگو پرداخت و او را جوانى خردمند و باذكاوت يافت. پادشاه جز آن دختر فرزند ديگرى نداشت، پس او را ولى عهد و جانشين خود قرار داد و خاصان و بزرگان مملكت خود را به فرمان بردارى و اطاعت او ماءمور كرد.  

شب دوم پادشاه ناگهان از دنيا رفت و بزرگان مملكت جمع شده و آن جوان را بر تخت سلطنت نشاندند و سر به فرمانش درآورده و خرينه هاى مملكت را تسليم او كردند.  

روز سوم عيسى به نزد او آمد تا با وى خداحافظى كند. جوان گفت: اى حكيم فرزانه! تو را بر من حقوق بسيارى است كه اگر من براى هميشه هم زنده بمانم باز هم نمى توانم سپاس يكى از آن‌ها را به جاى آورم، ولى شب گذشته چيزى به خاطرم آمده كه اگر پاسخ آن را به من ندهى از آن چه برايم فراهم آورده اى بهره مند نخواهم شد و اين همه خوشى براى من لذتى نخواهد داشت . . .

《ادامه داستان در پست بعدی》

فحضر عیسی ع و زوجها منه و بعث الملک ثیابا فاخرة إلی الغلام فألبسها إیاه و جمع بینه و بین ابنته تلک اللیلة فلما أصبح طلب الغلام و کلمه فوجده عاقلا فهما ذکیا و لم یکن للملک ولد غیر هذه الابنة فجعل الغلام ولی عهده و وارث ملکه و أمر خواصه و أعیان مملکته ببیعته و طاعته.  

فلما کانت اللیلة الثانیة مات الملک فجأة و أجلسوا الغلام علی سریر الملک و أطاعوه و سلموا إلیه خزائنه فأتاه عیسی ع فی الیوم الثالث لیودعه فقال الغلام أیها الحکیم إن لک علی حقوقا لا أقوم بشکر واحد منها لو بقیت أبد الدهر و لکن عرض فی قلبی البارحة أمر لو لم تجبنی عنه لا أنتفع بشی ء مما حصلتها لی . . .
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲۱ و بحارالانوار، ،ج۱۴، ص۲۸۰

 نظر دهید »

عشق جوانی به دختر پادشاه

18 آذر 1395 توسط آرامش

داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام

✅قسمت دوم
عيسى به جوان فرمود: اكنون برخيز و به قصر پادشاه برو و چون خاصان دربار و وزراى پادشاه آمدند كه به نزد او روند، به ايشان بگو كه من براى خواستگارى دختر پادشاه آمده ام. درخواست مرا به وى برسانيد. آن گاه منتظر باش تا چه گويند، سپس به نزد من آى و آن چه مابين تو و پادشاه گذشت به من اطلاع بده.  

جوان به در قصر آمد و چون درخواست خود را به دربانان اظهار كرد، آن‌ها خنديدند و تعجب كردند و درخواست او را از روى استهزاء و مسخره به پادشاه رساندند. پادشاه جوان را طلبيد و چون سخنانش را شنيد، از روى شوخى بدو گفت: اى جوان من دختر خود را به تو نخواهم داد، مگر آن كه فلان مقدار جواهر قيمتى و گران بها نزد من آرى.  

جواهراتى را كه پادشاه براى مهريه دخترش ذكر كرده بود، در خزينه هيچ پادشاهى از پادشاهان آن زمان با آن اوصاف و مقدار يافت نمى شد و پادشاه فقط از روى شوخى آن سخنان را اظهار داشت، ولى جوان برخاست و گفت: هم اكنون مى روم و پاسخ آن را براى شما مى آورم. جوان به نزد حضرت عيسى آمد و ماجرا را بازگفت. عيسى او را به خرابه اى كه در آن مقدارى سنگ و كلوخ بود آورد و به درگاه خداى تعالى دعا كرد و آن سنگ و كلوخ‌ها به صورت جواهراتى كه پادشاه خواسته بود و بلكه بهتر از آن‌ها درآمد. آن گاه به جوان فرمود: هر چه مى خواهى از اين‌ها بردار و به نزد پادشاه ببر. جوان مقدارى از آن‌ها را برداشته و به نزد پادشاه آورد. وقتى پادشاه و حاضران آن جواهرات را ديدند، حيران شدند و گفتند: اين مقدار اندك است و ما را كفايت نمى كند.  

جوان دوباره به نزد حضرت عيسى آمد و سخن پادشاه و نزديكانش را بازگفت و عيسى بدو فرمود: به همان خرابه برو و هر چه مى خواهى برگير و به نزد آن‌ها ببر. هنگامى كه جوان براى بار دوم مقدار بيشترى از آن جواهرات به نزد پادشاه برد، حيرتشان افزون گرديد. سپس پادشاه گفت: كار اين جوان داستان غريبى دارد و سرّى در كار اوست. سپس با جوان خلوت كرد و حقيقت را از وى جويا شد و چون جوان داستان خود را از آغاز تا انجام براى پادشاه بازگفت، پادشاه دانست كه ميهمان وى حضرت عيسى است.  

پس بدو گفت: برخيز به نزد ميهمانت برو و او را پيش من آور تا دخترم را به ازدواج تو در آورد . . . 

《ادامه داستان در پست بعد》

فلما أصبحوا قال عیسی ع للغلام اذهب إلی باب الملک فإذا أتی خواص الملک و وزراؤه لیدخلوا علیه قل لهم أبلغوا الملک عنی أنی جئته خاطبا کریمته ثم ائتنی و أخبرنی بما جری بینک و بین الملک فأتی الغلام باب الملک فلما قال ذلک لخاصة الملک ضحکوا و تعجبوا من قوله و دخلوا علی الملک و أخبروه بما قال الغلام مستهزئین به فاستحضره الملک فلما دخل علی الملک و خطب ابنته قال الملک مستهزئا به أنا لا أعطیک ابنتی إلا أن تأتینی من اللآلی و الیواقیت و الجواهر الکبار کذا و کذا و وصف له ما لا یوجد فی خزانة ملک من ملوک الدنیا فقال الغلام أنا أذهب و آتیک بجواب هذا الکلام فرجع إلی عیسی ع فأخبره بما جری فذهب به عیسی ع إلی خربة کانت فیها أحجار و مدر کبار فدعا الله تعالی فصیرها کلها من جنس ما طلب الملک و أحسن منها فقال یا غلام خذ منها ما ترید و اذهب به إلی الملک فلما أتی الملک بها تحیر الملک و أهل مجلسه فی أمره و قالوا لا یکفینا هذا فرجع إلی عیسی ع فأخبره فقال اذهب إلی الخربة و خذ منها ما ترید و اذهب بها إلیهم فلما رجع بأضعاف ما أتی به أولا زادت حیرتهم و قال الملک إن لهذا شأنا غریبا فخلا بالغلام و استخبره عن الحال فأخبره بکل ما جری بینه و بین عیسی ع و ما کان من عشقه لابنته فعلم الملک أن الضیف هو عیسی ع فقال قل لضیفک یأتینی و یزوجک ابنتی . . .
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲۱ و بحارالانوار، ،ج۱۴، ص۲۸۰

 نظر دهید »

عشق جوان به دختر پادشاه

18 آذر 1395 توسط آرامش

داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام
قسمت اول
علامه مجلسى در بحار الانوار نقل مى كند كه در برخى از كتاب‌ها ديده‌ام كه عيسى با بعضى از حواريون به مسافرتى رفتند و عبورشان به شهرى افتاد. همين كه نزديك آن شهر شدند، گنجى را در نزديكى جاده ديدند. همراهان عيسى گفتند: اى روح خدا، به ما اجازه بده در اين جاتوقف نماييم و از اين گنج نگهبانى كنيم كه از بين نرود. عيسى فرمود: شما در اين جا بايستيد و من داخل اين شهر مى شوم و گنجى را كه در شهر دارم مى جويم.  

همراهان همان جا ماندند و عيسى داخل شهر شد و مقدارى راه رفت تا به خانه اى ويران رسيد و پيرزنى را در آن جا ديد. بدو فرمود: من امشب ميهمان تو هستم، آيا شخص ديگى نيز با تو در اين خانه هست؟ پيرزن گفت: آرى، پسرى دارم كه پدرش از دنيا رفته و پيش من است و روزها به صحرا مى رود و خار مى كند و به شهر مى آورد و آن‌ها را مى فروشد و پول آن را پيش من مى آورد و ما با آن پول روزگار خود را مى گذرانيم.  

پيرزن سپس برخاست و اتاقى را براى حضرت عيسى آماده كرد تا پسرش از راه رسيد مادر كه او را ديد به وى گفت: خداى تعالى امشب ميهمان شايسته و صالحى براى ما فرستاده كه نور زهد و فروغ شايستگى از جبينش ساطع و آشكار است. خدمتش را مغتنم شمار و از مصاحبتش بهره مند شو.  

پسرك به نزد عيسى آمد و به خدمت كارى و پذيرايى آن حضرت مشغول شد تا چون پاسى از شب گذشت، عيسى از حال آن جوان و وضع زندگان اش جويا شد و آثار خرد، زيركى، نبوغ، استعداد، ترقى و كمال را در وى مشاهده فرمود. لكن متوجه گرديد كه دل آن جوان بسته به چيز بزرگى است كه فكر او را سخت مشغول كرده، بدو فرمود: اى جوان! مى بينم دلت به چيزى مشغول است و اندوهى در دل دارى كه پيوسته با توست و تو را رها نمى كند. خوب است اندوه دل را با من باز گويى شايد داروى دردت پيش من باشد.  

وقتى عيسى به جوان اصرار كرد تا غم دل را بازگويد، جوان گفت: آرى در دل من اندوهى است كه هيچ كس جز خداى تعالى قدر نيست آن را برطرف سازد. عيسى فرمود: درد دل خود را به من بازگوى شايد خداوند وسيله برطرف كردن آن را به من الهام كند و ياد دهد.  

جوان گفت: روزى من بار هيزمى به شهر مى آوردم و در سر راه خود عبورم به قصر پادشاه افتاد و چون به قصر نگاه كردم، چشمم به دختر پادشاه افتاد و عشق او در دلم جاى گير شد، به طورى كه روزبه روز اين عشق بيشتر مى شود و براى اين درد، دارويى جز مرگ سراغ ندارم.  

عيسى فرمود: اگر مايل به وصل او هستى، من وسيله اى براى تو فراهم مى كنم تا با وى ازدواج كنى. جوان پيش مادرش آمد و سخن ميهمان را براى وى بازگفت. مادرش بدو گفت: پسر جان! گمان ندارم اين مرد كسى باشد كه بيهوده وعده اى بدهد و نتواند از عهده انجام آن برآيد. سخنش را بپذير و هر چه دستور مى دهد انجام ده . . .《ادامه داستان در پست بعد》 
وجدت فی بعض الکتب أن عیسی ع کان مع بعض الحواریین فی بعض سیاحته فمروا علی بلد فلما قربوا منه وجدوا کنزا علی الطریق فقال من معه ائذن لنا یا روح الله أن نقیم هاهنا و نحوز هذا الکنز لئلا یضیع فقال ع لهم أقیموا هاهنا و أنا أدخل البلد و لی فیه کنز أطلبه فلما دخل البلد و جال فیه رأی دارا خربة فدخلها فوجد فیها عجوزة فقال لها أنا ضیفک فی هذه اللیلة و هل فی هذه الدار أحد غیرک قالت نعم لی ابن مات أبوه و بقی یتیما فی حجری و هو یذهب إلی الصحاری و یجمع الشوک و یأتی البلد فیبیعها و یأتینی بثمنها نتعیش به فهیأت لعیسی ع بیتا فلما جاء ولدها قالت له بعث الله فی هذه اللیلة ضیفا صالحا یسطع من جبینه أنوار الزهد و الصلاح فاغتنم خدمته و صحبته فدخل الابن علی عیسی ع و خدمه و أکرمه فلما کان فی بعض اللیل سأل عیسی ع الغلام عن حاله و معیشته و غیرها فتفرس ع فیه آثار العقل و الفطانة و الاستعداد للترقی علی مدارج الکمال لکن وجد فیه أن قلبه مشغول بهم عظیم فقال له یا غلام أری قلبک مشغولا فأخبرنی به لعله یکون عندی دواء دائک فلما بالغ عیسی ع قال نعم فی قلبی هم و داء لا یقدر علی دوائه أحد إلا الله تعالی فقال أخبرنی به لعل الله یلهمنی ما یزیله عنک فقال الغلام إنی کنت یوما أحمل الشوک إلی البلد فمررت بقصر ابنة الملک فنظرت إلی القصر فوقع نظری علیها فدخل حبها شغاف قلبی و هو یزداد کل یوم و لا أری لذلک دواء إلا الموت فقال عیسی ع إن کنت تریدها أنا أحتال لک حتی تتزوجها فجاء الغلام إلی أمه و أخبرها بقوله فقالت أمه یا ولدی إنی لا أظن هذا الرجل یعد بشی ء لا یمکنه الوفاء به فاسمع له و أطعه فی کل ما یقول
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲

 نظر دهید »

برخورد بهلول با امام حسن عسکری (ع)

17 آذر 1395 توسط آرامش

نوشته اند بهلول كه تا زمان امام_حسن_عسکری (عليه السلام) در حال حيات بود روزي در سامراء از كوچه اي مي‌گذشت ديد چند كودك با هم بازي مي‌كنند و كودكي نيز (ابومحمد عليه السلام) در كناري به حالت تحسر ايستاده است.
بهلول نزديك او شد و گفت آيا مي‌خواهي از اين اسباب بازي كه كودكان دارند براي تو هم بخرم كه با آن بازي كني؟
كودك پاسخ داد:

اي كم خرد ما را براي بازي نيافريده اند!
بهلول گفت:

پس براي چه آفريده اند؟ فرمود براي كسب علم و عبادت!
بهلول پرسيد از كجا مي‌گوئي؟
كودك فرمود از قول خداوند كه فرمايد: افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون[۱]

(آيا گمان مي‌كنيد كه شما را بيهوده آفريده ايم و شما به سوي ما بازگشت نخواهيد نمود؟)
بهلول تقاضا نمود كه او را موعظه كند امام حسن عسكري عليه السلام او را با بياني موعظه و نصيحت فرمود و آنگاه آن حضرت به حال بيهوشي به زمين افتاد و چون به هوش آمد بهلول گفت تو را چه حالتي روي داد تو كوچكي و تو را گناهي نيست.
فرمود:

اي بهلول كنار برو من مادرم را ديدم كه هيزمهاي بزرگ را مي‌سوزانيد و آنها شعله ور نمي شدند مگر با هيزمهاي كوچك و من مي‌ترسم كه از هيزمهاي كوچك جهنم باشم! [۲]
1-سوره مؤمنون آيه ۱۱۵.

۲-نور الابصار شبلنجي ص ۱۸۳ نقل از درر الاصداف.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 745
  • 746
  • 747
  • ...
  • 748
  • ...
  • 749
  • 750
  • 751
  • ...
  • 752
  • ...
  • 753
  • 754
  • 755
  • ...
  • 879
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 111
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 60
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 30
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • رهگذر
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 639
  • دیروز: 362
  • 7 روز قبل: 4010
  • 1 ماه قبل: 38895
  • کل بازدیدها: 1778579

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس