داستان عشق جوانی به دختر پادشاه در زمان حضرت عیسی علیه السلام
✅قسمت سوم
عيسى بيامد و دختر پادشاه را به عقد ازدواج با آن جوان درآورد و پادشاه جامه هاى فاخر و سلطنتى براى آن جوان فرستاد و جوان آن لباسها را پوشيده و در همان شب مراسم عروسى او با دختر پادشاه انجام گرديد. صبح پادشاه جوان را خواست و با او به گفت وگو پرداخت و او را جوانى خردمند و باذكاوت يافت. پادشاه جز آن دختر فرزند ديگرى نداشت، پس او را ولى عهد و جانشين خود قرار داد و خاصان و بزرگان مملكت خود را به فرمان بردارى و اطاعت او ماءمور كرد.
شب دوم پادشاه ناگهان از دنيا رفت و بزرگان مملكت جمع شده و آن جوان را بر تخت سلطنت نشاندند و سر به فرمانش درآورده و خرينه هاى مملكت را تسليم او كردند.
روز سوم عيسى به نزد او آمد تا با وى خداحافظى كند. جوان گفت: اى حكيم فرزانه! تو را بر من حقوق بسيارى است كه اگر من براى هميشه هم زنده بمانم باز هم نمى توانم سپاس يكى از آنها را به جاى آورم، ولى شب گذشته چيزى به خاطرم آمده كه اگر پاسخ آن را به من ندهى از آن چه برايم فراهم آورده اى بهره مند نخواهم شد و اين همه خوشى براى من لذتى نخواهد داشت . . .
《ادامه داستان در پست بعدی》
فحضر عیسی ع و زوجها منه و بعث الملک ثیابا فاخرة إلی الغلام فألبسها إیاه و جمع بینه و بین ابنته تلک اللیلة فلما أصبح طلب الغلام و کلمه فوجده عاقلا فهما ذکیا و لم یکن للملک ولد غیر هذه الابنة فجعل الغلام ولی عهده و وارث ملکه و أمر خواصه و أعیان مملکته ببیعته و طاعته.
فلما کانت اللیلة الثانیة مات الملک فجأة و أجلسوا الغلام علی سریر الملک و أطاعوه و سلموا إلیه خزائنه فأتاه عیسی ع فی الیوم الثالث لیودعه فقال الغلام أیها الحکیم إن لک علی حقوقا لا أقوم بشکر واحد منها لو بقیت أبد الدهر و لکن عرض فی قلبی البارحة أمر لو لم تجبنی عنه لا أنتفع بشی ء مما حصلتها لی . . .
عرائس الفنون، صص ۲۲۰ و ۲۲۱ و بحارالانوار، ،ج۱۴، ص۲۸۰