رمان
#فرار_از_جهنم
#قسمت_پنجاهم: دروغ بود ?
تا مسجد پیاده اومدم ? … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ? … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن? …
توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم ? … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد ? … تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش …
- بهم گفتی ملاک خدا تقواست ? … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست ✋ … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه ? … گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم ? … .
از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای ? … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد ? … من، خدا رو …
حاجی صورتش سرخ شده بود ? … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ? … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم ? … .