#فرار_از_جهنم
#قسمت_شصت_و_دوم: تو رحمت خدایی ?
اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ? … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ? …
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ? … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت❤️ … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود? … .
بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ? … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ? …
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت? … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ? …
صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ? …
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد ? … بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم❤️ …
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ ? …
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ? … .
با چشم های خیس بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …
- حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ? … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا …
دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود ? … بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ? … .