آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

#قسمت سی و دوم 

10 تیر 1400 توسط آرامش

#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: حلال

در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد …
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …
مادرم با دلخوری اومد سمت ما …
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …
میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم …
- کی برمی گردی؟ …
مادرم بدجور عصبانی شد …
- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …
- هیچ وقت …
مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …
- نیومدم که برگردم …
پاهاش سست شد … نشست روی صندلی …
- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …
نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم …
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد …
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…
از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …

 نظر دهید »

#قسمت سی و یکم 

10 تیر 1400 توسط آرامش

#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: سلام پدر

بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …
- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …
- تهران، جنگ نشده بود …
یهو حواسم جمع شد …
- پدر؟ … نگران من بود …
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …
خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …
مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …
صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …
چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…

 نظر دهید »

Shaker: ✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن 

09 تیر 1400 توسط آرامش

Shaker:
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن

? قــسـمـت ســـے
(مــن و چـمـــران)

وسایلم رو جمع ڪردم … آرتا رو بغل ڪردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به ڪارت روے میز افتاد … براے چند لحظه بهش نگاه ڪردم … رفتم سمتش و برش داشتم …

- خدایا! اون پیشنهاد براے من، بزرگ بود … و در برابر ڪرم و بخشش تو، ناچیز … ڪارت رو مچاله ڪردم و انداختم توے سطل زباله …
پول هتل رو ڪه حساب ڪردم … تقریبا دیگه پولے برام نمونده بود … هیچ جایے براے رفتن نداشتم … شب هاے سرد لهستان … با بچه اے ڪه هنوز دو سالش نشده بود … همین طور ڪه روے صندلے پارک نشسته بودم و به آرتا نگاه مے ڪردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس ڪه هر دوے ما، به خاطر خدا به دنیا پشت ڪرده بودیم بهم قدرت داد …

به خدا توڪل ڪردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازے شدم… آرتا رو بغل ڪردم و راهے ڪاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایے براے رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم مے ڪردن …

تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم …
- خدایا! ڪمڪم ڪن …

ےا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از ڪاتالویک هاے متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … ڪمڪم ڪنید … خواهش مے ڪنم …

رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز ڪرد … چشمش ڪه بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توے دهنم … شقیقه هام مے سوخت …

چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم ڪرد … گریه اش گرفته بود …

- اوه؛ خداے من، متشڪرم … متشڪرم ڪه دخترم رو زنده بهم برگردوندے …

ادامه دارد…
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات

✨ ? ✨ ? ✨ ? ✨

 نظر دهید »

Shaker: ✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن   

09 تیر 1400 توسط آرامش

Shaker:
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن

? قــسـمـت بـیـسـت و نــهـــم
(قـیــمـت خــدا)

- اگر جلوے این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل ڪشیده شده … فردا، دیگه مرزے براے ڪشور شما و بقیه ڪشورها نمے مونه …

و انسان هاے زیادے به سرنوشت هاے بدترے از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …

جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توے چشم هاش زل زدم …

- اگر قرار به بدگویے ڪردن باشه … این چیزیه ڪه من میگم… من با یک عوضے ازدواج ڪردم … ڪسے ڪه نه شرافت یک ایرانے رو داشت … ڪه آرزوش غربے بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …
اون، انسان بے هویتے بود ڪه فقط در مرزهاے ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته اے ڪه در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، ڪشور و مردمش رو مے فروشه …

با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز ڪردم …

- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خداے خودم رو به این قیمت هاے ناچیز نمے فروشم …

هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساڪت بود …

با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم …

- در ازاے چه قیمتے، خداتون رو مے فروشید؟ …
محکم توے چشم هاش زل زدم …

- شک نڪنید … شما فقیرتر از اون هستید ڪه قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …

- مطمئنید پشیمون نمے شید؟ …

- بله … حتے اگر روزے پشیمون بشم، شک نڪنید دستم رو براے گدایے جاے دیگه اے بلند مے ڪنم …

ڪارتش رو گذاشت روے میز …

- من روے استقامت شما شرط مے بندم …
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم ڪه صداے زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …

- خانم ڪوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه هاے هتل رو پرداخت ڪنید…

ادامه دارد…

تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات

? ? ? ? ? ? ?

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 63
  • ...
  • 64
  • 65
  • 66
  • ...
  • 67
  • ...
  • 68
  • 69
  • 70
  • ...
  • 878
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

    جستجو

    کاربران آنلاین

    • سامیه بانو
    • نورفشان

    آمار

    • امروز: 140
    • دیروز:
    • 7 روز قبل: 13021
    • 1 ماه قبل: 90854
    • کل بازدیدها: 1705345

    آرامش

    http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

    • zeynab
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس